به محض دیدن بچه ها که یکی یکی از مدرسه بیرون میومدن، سریع از ماشین بیرون رفت. بکهیون با خنده پیاده شد و دنبالش رفت و بهش چسبید و گفت:"فکر نکن اهمیت میدم که هی ازم فاصله میگیری! برام مهم نیست."
چانیول بی تفاوت بهش نگاه کرد و گفت:"هر کاری خواستی بکن. برای منم مهم نیست."
بکهیون با شیطنت گفت:"هر کاری؟"
چانیول شونه بالا انداخت و به در مدرسه خیره شد ولی با حس انگشتی که یه از پشت به وسط پاش خورد، توی جاش پرید و به بکهیون نگاه کرد و گفت:"چه غلطی کردی؟"
بکهیون با پوزخند بهش نگاه کرد و گفت:"پسری رو که بهش حس مالکیت دارم، انگشت کردم."
چانیول عصبانی بهش نگاه کرد و تا خواست چیزی بگه، صدای لی یول رو شنید:"بابا."
لی یول دست هانا رو گرفته بود و با ذوق سمتشون میومد. با دیدن بکهیون گفت:"آجوشی، تو هم اومدی؟"
بکهیون سری تکون داد و گفت:"آره. رفته بودم پیش بابات، باهاش حرف بزنم و بعد اومدیم اینجا."
هانا با ذوق گفت:"با هم آشتی شدید؟"
بکهیون و چانیول همزمان جواب دادن، بکهیون گفت «آره» و چانیول گفت «نه». لی یول با بغض گفت:"یعنی آره یا نه؟"
چانیول گفت:"نه پسرم. آشتی نشدیم."
بکهیون با پوزخند نگاهش کرد و گفت:"ولی من حس میکنم آشتی شدیم... هنوزم حسش میکنم."
و لبهاش رو لمس کرد. چانیول عصبی چشمهاش رو بست و گفت:"بریم بچه ها؟"
هانا گفت:"میشه بیرون ناهار بخوریم؟ من امروز هوس پیتزا کردم."
و مثل پاپی به باباش و چانیول نگاه کرد. بکهیون گفت:"چرا نمیشه. امروز میریم پیتزا میخوریم."
چانیول گفت:"شرمنده من امروز سرم شلوغه و نمیتونم."
لی یول گفت:"ولی بابا بدون تو منم نمیرم."
و دست باباش رو فشار داد. چانیول با عذاب وجدان بهش نگاه کرد و بکهیون گفت:"میریم دفتر چانیول و اونجا با هم پیتزا میخوریم، خوبه؟ اونجوری هم چانیول به کارش میرسه و هم دور هم پیتزا میخوریم."
هانا و لی یول با ذوق دست زدن و گفتن:"عالیه."
لی یول گفت:"عالیه بابا مگه نه؟"
چانیول به پسرش لبخند زد و موهاش رو نوازش کرد و بعد به بکهیون چشم غره رفت و گفت:"بریم."
و همه سمت ماشین حرکت کردن. وقتی نشستن، چانیول گفت:"فقط قول بدید دست به برگه های من نزنید و توی شرکت شلوغ نکنید."
بچه ها سر تکون دادن و هانا یهویی گفت:"آجوشی میتونم اون عکسه رو به بابام نشون بدم؟"
چانیول متعجب گفت:"کدوم عکس؟"
KAMU SEDANG MEMBACA
Fathers' problems (Completed)
Fiksi Penggemarزندگی مجردی خیلی سخت نیست ولی زندگی بعنوان یه پدر تنها و مجرد خیلی سخته ... اینکه بتونی یه بچه رو بزرگ کنی و حواست به همه چیز باشه تا اون بچه احساس کمبود نکنه، خیلی سخته. و ما دو تا پدر داریم با افکار متفاوت و روش تربیتی متفاوت ... پارک چانیول ۳۶ سا...