هر چهار نفر روی صندلی نشسته بودن و هانا کنار جونگین نشسته بود. چانیول و بکهیون رو به روشون بودن و چانیول با نگاهی خاص به جونگین نگاه میکرد. از طرفی، اون جون کوچولو بود که دلش براش تنگ شده بود و از طرف دیگه، اون میشد دوست پسر دخترش و نمیخواست بهش رو بده. برای همین نوع نگاهش با بکهیون متفاوت بود. بکهیون هم ممنون جونگین بود و هم از نگاه خالی پسر رو به روش خوشش نمیومد. برای همه تیز و موشکافانه نگاهش میکرد. هانا گفت:"من الان گیج شدم و هیچ کس هم حرف نمیزنه. دارید عصبیم میکنید."
چانیول به هانا نگاه کرد و گفت:"جونگین پسر جونمیونه. همونی که باعث شد جونمیون چند ماه افسرده باشه که جون کوچولو ولش کرده و رفته. اینکه برگشته کره و ما نفهمیدیم، یه قضیه جداست که هیچ کدوم به جز جونگین ازش خبر نداره."
جونگین پررو خندید و گفت:"چرا باید شما میفهمیدید من برگشتم کره؟"
چانیول متعجب با چشمای درشت نگاهش کرد ولی نمیتونست جوابی به پسر بده. جونگین گفت:"من 2 ساله کره ام. ولی هیچ کس نمیدونست که من اینجام به جز مامانم که با شوهر عزیزش توی لس آنجلس زندگی میکنه و یه نفر دیگه. چرا باید به شما میگفتم که من سئولم وقتی توی این ده سال به خودتون زحمت ندادید که حتی با من ارتباط بگیرید؟"
جونگین لحنش تلخ بود برخلاف چهره ای که مثل بچه پررو زل زده بود تو تخم چشمای چانیول. چانیول سرش رو پایین انداخت و گفت:"درست میگی. نمیتونم چیزی بگم."
هانا گفت:"یعنی الان جونگین پسر عمو جونمیونه و در واقع همونیه که از عمو جونمیون متنفره و نمیخواد ببینتش و این یعنی اینکه جونگین میدونسته من کی ام و میدونسته عمو اینجاست ولی با اینحال اومد اینجا؟"
و متعجب به جونگین نگاه کرد. جونگین سرش رو پایین انداخت و گفت:"چیزی که قرار بود بعدا بفهمی رو خواستم زودتر بفهمی. چه دوست پسر اسمی چه هر کوفت دیگه ای، باید میدونستی من کی ام! مگر اینکه تصمیم میگرفتیم مثل قبل فقط دو تا همکلاسی باشیم که حتی با هم حرف نمیزنیم."
هانا بهش نگاه کرد و چیزی نگفت. بکهیون گفت:"ما نگفتیم بیای اینجا که بازخواستت کنیم و حس میکنم تا الان اینطوری بوده! ما گفتیم بیای که ازت تشکر کنیم."
جونگین به بکهیون نگاه کرد و گفت:"چرا تشکر کنید؟"
-:"بخاطر اون روز! بخاطر اینکه به هانای ما کمک کردی."
جونگین سر تکون داد و گفت:"کاری رو کردم که باید میکردم."
-:"میتونستی بیخیال رد شی و بری."
-:"چرا باید بیخیال رد میشدم؟"
-:"خیلی ها اینکار رو میکنن."
جونگین سر تکون داد و گفت:"خیلی اعتقادی ندارم که مثل اکثریت مردم باشم."
YOU ARE READING
Fathers' problems (Completed)
Fanfictionزندگی مجردی خیلی سخت نیست ولی زندگی بعنوان یه پدر تنها و مجرد خیلی سخته ... اینکه بتونی یه بچه رو بزرگ کنی و حواست به همه چیز باشه تا اون بچه احساس کمبود نکنه، خیلی سخته. و ما دو تا پدر داریم با افکار متفاوت و روش تربیتی متفاوت ... پارک چانیول ۳۶ سا...