برگ اول: پسر خوبی برای بابا باش

1.3K 302 191
                                    

موبایلش رو جواب داد:«بله چانیول؟»

چانیول عصبانی گفت:«واقعا میخوای به این کارت ادامه بدی؟»

بکهیون خسته گفت:«کدوم بازی چانیول؟»

-:«۴ شبانه روزه خونه نیومدی بکهیون، بچه ها به درک، فکر دل من رو نمیکنی؟»

بکهیون کلافه آه کشید و گفت:«فکر کردی خودم میخواستم نیام؟»

-:«میتونستی شیفت رو قبول نکنی!»

بکهیون به ساعت روی میز نگاه کرد و گفت:«ساعت ۵ خونه م چانیول. ۳ ساعت دیگه.»

خستگی از صداش مشخص بود. چانیول عصبانی گفت:«چرا نذاشتی من بیام بیمارستان؟»

-:«چون برام سخت‌تر میشد.»

-:«سختی تو مهمه سختی من نه؟»

-:«ببخشید یول!»

-:«هر ساعتی دلت خواست برو خونه. من دیروقت میام.»

و قطع کرد. بکهیون خسته نفسش رو بیرون داد. اون مجبور بود به تعهدش عمل کنه! چرا چانیول سختش میکرد!
دلش برای خونه شون، بچه هاش و چانیول لک زده بود. امیدوار بود چانیول به حرفش عمل نکنه.

⁦(⁠ ⁠◜⁠‿⁠◝⁠ ⁠)⁠♡⁩⁦(⁠ ⁠◜⁠‿⁠◝⁠ ⁠)⁠♡⁩⁦(⁠ ⁠◜⁠‿⁠◝⁠ ⁠)⁠♡⁩

در خونه رو باز کرد و وارد شد. صدای بچه ها رو از سمت هال خونه می‌شنید. سمتشون رفت و با لبخند بهشون نگاه کرد. لی یول به هانا گفت:«ببین هانا، این مسئله اینطوری حل میشه. داری اشتباه میکنی.»

هانا با تخسی گفت:«خودت اشتباه می‌کنی اوپا!»

-:«من پارسال این درس رو ۲۰ شدم هانا. خوب بلدم.»

-:«نخیرم. من درست حل کردم.»

لی یول کلافه موهاش رو کشید و آهی کشید و گفت:«هانا، حرف اوپا رو گوش کن تا امتحانت رو ۲۰ شی!»

هانا با جیغ گفت:«نمیخوام.»

لی یول ناراحت گفت:«باشه اصلا هر کار دوست داری بکن.»
آروم خندید و گفت:«سلام بچه ها.»

هر دو با ذوق سمتش برگشتن و با دیدنش سمتش دویدن و بغلش کردن. لی یول با بغض گفت:«کجا بودی بابا؟ دلم برات تنگ شده بود.»

بکهیون بوسه ای روی موهاش کاشت و گفت:«ببخشید. مجبور بودم بیمارستان بمونم.»

هانا گفت:«الان خسته ای؟»

-:«با دیدن شما اندازه نیم ساعت انرژی گرفتم.»

هانا خندید و گفت:«بابا میشه بهم کمک کنی بعد بخوابی ؟»

لی یول گفت:«بابا من کمکش کردم ولی قبول نمیکنه.»

و چشم غره ریزی به هانا رفت. بکهیون گفت:«بریم ببینیم قضیه چیه؟»

Fathers' problems (Completed)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang