موبایلش رو جواب داد:«بله چانیول؟»
چانیول عصبانی گفت:«واقعا میخوای به این کارت ادامه بدی؟»
بکهیون خسته گفت:«کدوم بازی چانیول؟»
-:«۴ شبانه روزه خونه نیومدی بکهیون، بچه ها به درک، فکر دل من رو نمیکنی؟»
بکهیون کلافه آه کشید و گفت:«فکر کردی خودم میخواستم نیام؟»
-:«میتونستی شیفت رو قبول نکنی!»
بکهیون به ساعت روی میز نگاه کرد و گفت:«ساعت ۵ خونه م چانیول. ۳ ساعت دیگه.»
خستگی از صداش مشخص بود. چانیول عصبانی گفت:«چرا نذاشتی من بیام بیمارستان؟»
-:«چون برام سختتر میشد.»
-:«سختی تو مهمه سختی من نه؟»
-:«ببخشید یول!»
-:«هر ساعتی دلت خواست برو خونه. من دیروقت میام.»
و قطع کرد. بکهیون خسته نفسش رو بیرون داد. اون مجبور بود به تعهدش عمل کنه! چرا چانیول سختش میکرد!
دلش برای خونه شون، بچه هاش و چانیول لک زده بود. امیدوار بود چانیول به حرفش عمل نکنه.( ◜‿◝ )♡( ◜‿◝ )♡( ◜‿◝ )♡
در خونه رو باز کرد و وارد شد. صدای بچه ها رو از سمت هال خونه میشنید. سمتشون رفت و با لبخند بهشون نگاه کرد. لی یول به هانا گفت:«ببین هانا، این مسئله اینطوری حل میشه. داری اشتباه میکنی.»
هانا با تخسی گفت:«خودت اشتباه میکنی اوپا!»
-:«من پارسال این درس رو ۲۰ شدم هانا. خوب بلدم.»
-:«نخیرم. من درست حل کردم.»
لی یول کلافه موهاش رو کشید و آهی کشید و گفت:«هانا، حرف اوپا رو گوش کن تا امتحانت رو ۲۰ شی!»
هانا با جیغ گفت:«نمیخوام.»
لی یول ناراحت گفت:«باشه اصلا هر کار دوست داری بکن.»
آروم خندید و گفت:«سلام بچه ها.»هر دو با ذوق سمتش برگشتن و با دیدنش سمتش دویدن و بغلش کردن. لی یول با بغض گفت:«کجا بودی بابا؟ دلم برات تنگ شده بود.»
بکهیون بوسه ای روی موهاش کاشت و گفت:«ببخشید. مجبور بودم بیمارستان بمونم.»
هانا گفت:«الان خسته ای؟»
-:«با دیدن شما اندازه نیم ساعت انرژی گرفتم.»
هانا خندید و گفت:«بابا میشه بهم کمک کنی بعد بخوابی ؟»
لی یول گفت:«بابا من کمکش کردم ولی قبول نمیکنه.»
و چشم غره ریزی به هانا رفت. بکهیون گفت:«بریم ببینیم قضیه چیه؟»
KAMU SEDANG MEMBACA
Fathers' problems (Completed)
Fiksi Penggemarزندگی مجردی خیلی سخت نیست ولی زندگی بعنوان یه پدر تنها و مجرد خیلی سخته ... اینکه بتونی یه بچه رو بزرگ کنی و حواست به همه چیز باشه تا اون بچه احساس کمبود نکنه، خیلی سخته. و ما دو تا پدر داریم با افکار متفاوت و روش تربیتی متفاوت ... پارک چانیول ۳۶ سا...