هانا روی تخت نشست و به باباش که داشت لباسهاش رو توی کمد جدید میذاشت نگاه کرد و گفت:"بابا..."
بکهیون با لبخند سمت دخترش برگشت و گفت:"جانم؟
"
-:"من امروز خیلی ترسیدم."بکهیون کنار دخترش روی تخت نشست و سریع هانا رو روی پاش گذاشت و محکم بغلش کرد و گفت:"منم بودم خیلی میترسیدم."
هانا به باباش نگاه کرد و گفت:"واقعا؟"
بکهیون سر تکون داد و گفت:"من حتی وقتی چانیول گفت که این اتفاق افتاده خیلی ترسیدم."
هانا دستهاش رو دور باباش حلقه کرد (هرچند دستهاش برای اینکار کوچک بودن) و گفت:"بابا میدونم که بزرگ شدم ولی میشه امشب پیش تو بخوابم؟"
بکهیون بوسه ای روی موهاش گذاشت و گفت:"معلومه که میشه. منم میخواستم بهت بگم که پیش بابا میخوابی امشب که بتونه راحت بخوابه... ولی خودت گفتی."
هانا به باباش نگاه کرد و گفت:"امشب پدر دختری میخوابیم."
بکهیون خندید و گفت:"آره. پدر دختری میخوابیم."
-:"بغلت میکنم سرم رو میذارم رو بازوت."
بکهیون سر تکون داد و گفت:"و منم با آرامش خوابم میبره. هانا قرص آرامبخش و مولتی ویتامینه منه."
هانا خندید و گفت:"پس الان بهت کمک میکنم که سریع وسایلام رو جمع کنم و بریم اتاق بابا."
بکهیون خندید و گفت:"همکاری پدر دختری؟"
و کف دستش رو سمت هانا گرفت. هانا محکم کف دست باباش زد و گفت:"همکاری دختر پدری."
بکهیون بوسه محکمی روی موهای دخترش گذاشت و بعد در حالیکه هانا تو بغلش بود، ایستاد و سمت کمد رفت. دخترش برای اولین بار از ترسش صحبت کرده بود و این نشون میداد که بینهایت ترسیده.
(◔‿◔)(◔‿◔)(◔‿◔)(◔‿◔)
به میز صبحانه ای که چیده شده بود نگاه کرد و با لبخند سمت پله ها رفت. باید لی یول و هانا و بکهیون رو بیدار میکرد. اول به اتاق لی یول رفت و کنار تختش نشست و با نوازش موهاش گفت:"لی یول عزیزم، باید بیدار شی بری مدرسه."
لی یول چشماش رو آروم باز کرد و با لبخند به باباش نگاه کرد و گفت:"صبح بخیر."
چانیول بوسه آرومی روی پیشونیش زد و گفت:"صبح تو هم بخیر."
لی یول تو جاش نشست و گفت:"الان میرم مسواک میزنم و حاضر میشم میام پایین."
چانیول لبخند زد و گفت:"منم میرم هانا و باباش رو بیدار میکنم."
لی یول با ذوق گفت:"از امروز با هانا میرم مدرسه این خیلی حس خوبی داره."
چانیول خندید و موهای بهم ریخته ش رو مرتب کرد و گفت:"عالیه."
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Fathers' problems (Completed)
Фанфикزندگی مجردی خیلی سخت نیست ولی زندگی بعنوان یه پدر تنها و مجرد خیلی سخته ... اینکه بتونی یه بچه رو بزرگ کنی و حواست به همه چیز باشه تا اون بچه احساس کمبود نکنه، خیلی سخته. و ما دو تا پدر داریم با افکار متفاوت و روش تربیتی متفاوت ... پارک چانیول ۳۶ سا...