Part 3: ناهار خانوادگی

1.8K 466 494
                                    

شقایق قشنگم می‌دونم هنوز کلی به تولدت مونده، ولی این هدیه زودهنگام رو از من بپذیر. یه قسمت طولانی از مشکلات پدرها تقدیم به تو
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

_____________________________

از وقتی که به مدرسه اومده بود، منتظر بود که زنگ بخوره و تمام مدت، از استرس پاش رو تکون میداد. باید میرفت پیش لی یول و با هم از اون ساندویچ خوشمزه ها میخوردن. وقتی زنگ خورد، سریع کیف پولش رو برداشت و از کلاس بیرون رفت. سمت کلاس لی یول رفت و وقتی به کلاسشون رسید، وارد شد و اطراف رو نگاه کرد. یکی از پسرها بهش گفت:"اینجا چی میخوای؟"

هانا بی توجه بهش گفت:"اومدم دنبال لی یول."

پسر چیشی گفت و بلند گفت:"لی یول، با توئه."

لی یول، سرش رو از روی میز بلند کرد و با دیدن هانا، یه لبخند گنده زد و سریع بلند شد و سمتش رفت و گفت:"سلام هانا. چیزی شده؟"

هانا من و من کنان گفت:"عام، میشه با هم بریم اونجایی که از اون ساندویچ خوشمزه ها داشتن؟ لطفا!"

لی یول خندید و گفت:"آره. بریم."

و دست هانا رو گرفت و با هم از کلاس بیرون رفتن. هانا گفت:"دیروز که نتونستی ساندویچ خوشمزه رو بخوری، خواستم امروز مهمونت کنم ولی خب، نمیدونستم کجا داره."

لی یول لبخند زد و بهش نگاه کرد و گفت:"تو سال اولی و خب خیلی جاها رو نمیشناسی. اشکالی نداره. خودم بهت نشون میدم."

هانا لبخند کجکی زد و چیزی نگفت. وقتی به بوفه رسیدن، لی یول سمت یه یخچال رفت و از توش، دو تا ساندویچ درآورد و گفت:"دو تا بسه؟"

هانا سر تکون داد و گفت:"آره. برای خودمون."

لی یول خندید و سمت صندوق رفتن. هانا از توی کیفش کارتش رو درآورد و لی یول با اخم نگاهش کرد و گفت:"تا وقتی من هستم، اجازه نمیدم تو از کارتت استفاده کنی."

هانا متعجب به لی یول نگاه کرد و لی یول گفت:"بابام گفته وقتایی که ما هستیم، نباید بذاریم خانمها حساب کنن. اینکار باعث میشه ما جنتلمن باشیم."

هانا سوالی پرسید:"جنتلمن یعنی چی؟"

لی یول نگاهش رو به روش داد و بعد از یه مکث گفت:"نمیدونم. ولی حتما چیز خوبیه که بابام گفته."

هانا هم سر تکون داد و کارتش رو گذاشت توی کیفش. لی یول ساندویچی رو بهش داد و یکی رو هم خودش برداشت و هانا گفت:"همینجوری که داریم میریم بخوریم. میترسم مینجی بازم ساندویچت رو بگیره."

لی یول لبخندی زد و ساندویچش رو باز کرد و یه گاز گنده ازش زد. هانا هم همینکار رو کرد و با هم سمت کلاسشون رفتن. وقتی به کلاس رسیدن، ساندویچشون تموم شده بود. هانا ایستاد و به لی یول گفت:"ممنونم بابت ساندویچ."

Fathers' problems (Completed)Место, где живут истории. Откройте их для себя