توی هال نشسته بود و تو گوشیش با آجوشیش پیام میفرستادن. جونمیون آجوشی خیلی مهربون بود و خیلی به هانا برای پیشرفتش توی آینده کمک میکرد. هانا خیلی بهش مدیون بود.
حتی صحبت کردن با جونمیون باعث شده بود که بتونه کم غلط تر جمله هاش رو بنویسه و اینم باعث میشد که باهوش به نظر برسه و این رو دوست داشت.
با شنیدن صدای لی یول، سریع گوشیش رو خاموش کرد:"چکار میکنی هانا؟"هانا نگاهش ر دزدید و گفت:"هیچی!"
لی یول به گوشیش اشاره کرد و گفت:"پس با گوشیت چکار میکردی؟ چرا خاموشش کردی؟"
هانا عصبی گفت:"هیچی!"
لی یول گفت:"با کی حرف میزدی؟"
مشکوک بهش نگاه کرد. هانا گفت:"هیچ کس!"
-:"خودم دیدم."
هانا با جیغ گفت:"چرا دخالت میکنی تو کارم!"
-:"پارک هانا، من اوپاتم. باید مراقبت باشم."
-:"من بیون هانا ام. تو هم اوپام نیستی."
و سریع از صندلی پایین پرید و بعد از اینکه به لی یول کوبید، با حرص سمت پله ها رفت. لی یول ناراحت بهش نگاه کرد. اون دوست داشت که خانواده باشن، اون دوست داشت اوپای هانا باشه، و دوست داشت ازش مراقبت کنه. شاید دیرتر از بقیه رابطه پدرهاشون رو پذیرفت ولی با هم بودنشون رو دوست داشت، ولی هانا از وقتی لی یول رابطه پدرها رو پذیرفته بود، باهاش بدرفتاری میکرد. لی یول دوست نداشت این رو به باباش بگه ولی کم کم داشت اذیت میشد.
( ꈍᴗꈍ)( ꈍᴗꈍ)( ꈍᴗꈍ)( ꈍᴗꈍ)
کریس با خنده به پسر کنارش نگاه کرد و گفت:"با کی داری چت میکنی؟"
جونمیون بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت:"هانا! اوه، آره تو هانا رو میشناسی!"
کریس خندید و گفت:"آره. خیلی خوب میشناسمش. حتی چند بار روم ریده و شاشیده!"
جونمیون متعجب نگاهش کرد و گفت:"چی؟"
کریس خندید و گفت:"من و بکهیون رابطمون شکرآب بود به نوعی. در واقع چون من بهش پیشنهاد داده بودم، اون کلا بیخیال من شده بود و مثل دیوار باهام برخورد میکرد. تا اینکه هانا به دنیا اومد و من فهمیدم هایون فوت کرده و اومدم و دوباره کم کم با بکهیون صمیمی شدیم. اونم خیالش راحت شد که من دیگه بهش فکر نمیکنم و زندگی خودم رو دارم. بعضی وقتا من هانا رو نگه میداشتم و خب اون شیطون کوچولو تا میومد بغل من، ذوق میکرد و هر چی تو دل و روده ش بود رو من خالی میکرد. البته همینا باعث شد باهام صمیمی تر بشه. بگذریم هر بار بکهیون میفهمید به جای اینکه عذاب وجدان داشته باشه، نیم ساعت کامل میخندید و بعدش، قربون صدقه اون شیطون کوچولو میرفت."
جونمیون بلند خندید و گفت:"جون کوچولوی من خیلی بچه خوبی بود. هیچ وقت کثیف کاری نکرد. حتی وقتی از پوشک گرفتیمش، یکبار هم جایی رو کثیف نکرد. دلم براش تنگ شده."
YOU ARE READING
Fathers' problems (Completed)
Fanfictionزندگی مجردی خیلی سخت نیست ولی زندگی بعنوان یه پدر تنها و مجرد خیلی سخته ... اینکه بتونی یه بچه رو بزرگ کنی و حواست به همه چیز باشه تا اون بچه احساس کمبود نکنه، خیلی سخته. و ما دو تا پدر داریم با افکار متفاوت و روش تربیتی متفاوت ... پارک چانیول ۳۶ سا...