-سریع هر 5تاتون بیاید اینجا.
خانم اشمیت اینو با صدای بلند گفتو ما همگی به اتاقش رفتیم.
آخه ما 5نفر هم اتاقی بودیم.
-بله خانم ...ما اومدیم.
تینا اینو با صدای بلند گفت.
و خانم اشمیت ادامه داد: بچه ها شماها همتون میدونید که به اندازه ی کافی بزرگ شدید که بتونید زندگیه خودتونو بچرخونید؛ فکر کنم بدونید منظورم چیه؟ نه؟؟؟
-بله خانم ولی ما هنوز یه سال تا سن قانونی وقت داریم...مگه نه؟؟؟
ترسا اینو با ترس و لرز گفت.
خانم اشمیت: بله درسته ولی شماها 17سال سن دارید و باید از الان دنبال سرپناه و کار باشید و اگر خواستید به اندازه ی یک سال ما میتونیم شبا بهتون جای خواب بدیم ولی از صبح تا بعد از ظهر حق ندارید توی پرورشگاه بمونید.
به محض اینکه حرفش تموم شد ما همگی با بغض همدیگرو نگاه کردیم که یعنی اینجا آخر خطه....
و بعدشم اجازه داد تا برگردیم به اتاقمون.
وقتی رسیدیم بریتنی و ترسا زدن زیر گریه.
من با صدایی که توجه همه بهم جلب شه گفتم:بچه ها خوب گوش کنید گریه و زاری برای ما آب و نون نمیشه باید یه فکر درست درمون بکنیم.
- تیفانی راست میگه. تسا اون روزنامه رو از اونجا بیار تا دنبال کار بگردیم.
5تایی دور هم جمع شدیم و هرکدوممون توی یه صفحه دنبال کار گشتیم تا اینکه بالاخره صدای تینا با یه جیغ بنفش درومد......
-یاااااااااااااااااااافتم.
همه با تعجب به برگه ای که دست تینا بود خیره شدیم.
و تینا برگه رو زمین گذاشتو انگشتشو روی یکی از تبلیغات روزنامه گذاشت.
-ایناهاش خودشه....
و بعد شروع به خوندن آگهی کرد.
-به 10خانم با کارهای آشپزی٬ باغبانی٬ شست و شو و نظافت به مدت زمان صبح تا بعد از ظهر برای رسیدگی به کار های عمارت به همراه حقوق عالی نیازمندیم.
تسا با فریاد گفت: ووووووووووای بچه ها من آشپزیم خوبه.....
یهو یه لامپ توی ذهنم روشن شد: بریتنی!!! مگه تو باغبونیت خوب نبود؟؟؟
-إ راست میگی تیفانی!!
منم که با نظافت مشکلی ندارم؛ تو چی ترسا؟؟
-منم ندارم.
تینا: منم میتونم شست و شو رو انجام بدم.
بعد دستمو بردم وسط و گفتم: پس حله؟؟
همه دستشونو رو دست من گذاشتنو باهم با صدای بلند گفتیم: یکی برای همه و همه برای یکی. و دستامونو با هیجان بردیم بالا.
بریتنی تا دهنشو باز کرد که یه چیزی بگه٬ دهنشو گرفتمو گفتم: دیگه نمیخوام مخالفتی بشنوم. تصمیم گرفته شد. حالا همتون برید بخوابید. شب بخیر.