Chapter 2

750 133 18
                                    

نور خورشید خورد به چشممو منو مجبور به بیدار شدن کرد به زور چشامو باز کردمو با دوتا دستام مالیدمشون از جام بلند شدمو رو تخت نشستم یه خستگیه جانانه در کردم چون میدونستم امروز روز مهمیه ...بلند شدمو همه ی پرده هارو کنار زدمو شروع کردم به سخت ترین کار دنیا... یعنی بیدار کردن چهار تا خرس قطبی.
روزمو با جیغ و فریاد شروع کردم ...البته این کار هر روزمه :تییییییییییناااااااااا...
بیریتنیییییییییییییییییییی...
تساااااااااااااااااااا...
ترساااااااااااااااااااا...
بالاخره بعد از یه فس داد و بیداد و کشتی گرفتنو پتو کشیدن تونستم بیدارشون کنم.
-ای بابا توهم که هر روزمونو کفتمون میکنی.
تسا اینو با پرویی تمام گفت.
یعنی شانس اوورد نزدم لهش کنم.
تا اینکه بالاخره ترسا طرف منو گرفت...عجیب بود واقعا تعجب کرده بود آخه اونا هیچ وقت نمیفهمن که من خوبیشونو میخوام
-تیفانی راست میگه بچه ها شما که نمیخواین برای اولین مصاحبه ی کاریتون دیر برسید.!!!؟؟؟.
در اصل ترسا با این حرفش باعث شد همه مثله فشنگ از جاشون بپرن...
.........................................
بعد از اینکه صبحانمونو خوردیمو دوشمونو گرفتیم دنباله لباسای درست حسابی گشتیم تا لاغر ظاهرمون عین آدمیزاد به نظر بیاد.
بعد از سه ساعت بالاخره حاضر شدن ما پنج تا تموم شدو خانم اشمیت زنگ زد آژانس تا مارو به مقصدمون برسونه...
خیلی طول کشید تا به مقصدمون برسیم هر چی باشه توی محلات بالا قرار داشت....
هر چی میگذشت استرس ماها بیشتر و بیشتر میشد ٬ چون نمیدونستیم طرف حسابامون قراره کیا باشن...
.........................................................
وقتی رسیدیم هممون فکمون خورد زمین .
تسا: ای ووووووووووووووووووای مامانم اینا اینجا فوق العادس.... اصلا مگه جایی به این بزرگیم وجود داره......
تسا راست میگفت یه امارت...امارت که چه عرض کنم یه قصر قول پیکر سفید هممونو مات و مبهوت خودش کرده بود...
اولش فکر میکردیم چیزی بهتر از این قصر نمیتونو مارو به کار کردن تو اینجا علاقمند کنه تا اینکه....
تا اینکه پنج تا پسر جیییگررررر از توی قصر اومدن بیرونو به طرف ما جهتشونو تغییر دادن...
به محض اینکه به ما رسیدن ما خودمونو کمی جمع و جور کردیم...
یکی از اون پسرا که خیلی متشخص به نظر میرسید گفت: سلام خانونا اسم من لیامه و از آشنایی باهاتون خوش بختم...
و دستشو به طرف ما دراز کردو ما تک به تک بهش دست دادیم.
باقیه پسرا هم همین کارو کردن.
اسم پسری که موهای فرفریو چشای سبز زمردی داشت هری بود ٬ اسم پسری که چشای آبی و موهای قهوه ای داشت لوىٔیس بود ٬ اسم پسری که موهای مشکی با چشای قهوه ای شکلاتی داشت زین...و اسم پسری که موهای زرد و چشای آبی ای داشت نایل بود بعد از معرفی اونا ما هم تک تک خودمونو معرفی کردیمو نایل مارو به داخل راهنمایی کردو بعد مارو برد توی یه اتاقی که شبیه اتاق کنفراس بود.
یه میز بزرگ وسط و کلی صندلی دور تا دور میز چیده شده بود .
لوىٔیس بهمون اشاره کردو ما روی پنج تا از صندلی ها نشستیم پسرا هم روبه روی ما نشستن و زین شروع به حرف زدن کرد : از قرار معلوم شما آگهی مارو دیدید و برای استخدام کار به اینجا اومدید؟درسته؟
من طبق قراری که گذاشته بودیم قرار بود توضیح های لازم بدمو از طرف بچه ها حرف بزنم خیلی با ادبانه جواب دادم : بله قربان کاملا درسته.
و زین ادامه داد : پس من نمیفهمم شماها چرا پنچ نفرید مگه آگهی رو نخوندید ما به ده نفر نیاز داریم نه نصفش!
هممون از تعجب خشکمون زده بود که یهو بیریتنی گفت : من دیشب همینو میخواستم بگم.
هممون جا خوردیمو خشکمون زده بود. که یه دفعه یه لامپی تو سرم روشن شد و با لحنی محترمانه گفتم : اگه اشتباه نکنم شما زمان کاریرو صبح تا بعد از ظهر گفته بودید ...درسته؟؟؟
زین: بله کاملا درسته!!!
خب...ما نصف اون تعدادی هستیم که شما میخواین اگر شبانه روز دوبرابر کار کنیم چی؟؟؟
همه با تعجب به من نگاه کردم مخصوصا دخترا
زین : خب.... ما میتونیم یک ماه طبق این روال پیش بریم اگر جواب داد اوکی ماهم مشکلی نداریم ولی من بعید میدونم جواب بده.
شما نگران نباشید آقا من مطمعنم جواب میده.
بعد از حرف من هری سریع گفت:پس یعنی شماها قراره اینجا بمونید و این یعنی به اتاق خواب نیاز دارید....این راستش یه کم مشکله ومیدونم باورش سخته ولی در حقیقت ما توی این امارت به این بزرگی اتاقی خالی نداریم...
نایل : نه هری اشتباه نکن درسته با اتاقی خالی نداریم ولی میتونیم خالی کنیم ما میتونیم اتاقای کارمونو یکی کنیم .
با این حرف نایل همه ی پسرا با رضایت سر تکون دادنو من شروع به حرف زدن کردم : پس اگر اجازه بدید ما بریم وسایلمونو جمع کنیم و امشب به اینجا بیایم تا فردا استارت کارو بزنیم و همه با سر منو تایید کردن و من ادامه دادم : پس ما فعلا رفع زحمت میکنیم.
با سر به بچه ها اشاره کردم که از جا بلند شن که هری گفت : من به راننده میگم که برسوندتون .
و من ازش تشکر کردم : خیلی ممنونم آقای هری لطف میکنید.
........................................................
به محض اینکه به پرورشگاه رسیدیم خبرارو به خانم اشمیت دادیمو وسایلمونو جمع کردیم....و
لباس راحتیامونو پوشیدیم.
دور خودمون شال بافتنی انداختیمو دور میز گرد تراس نشستیم.
-هوا خیلی سرد شده...
تینا در حالی که میلرزید اینو گفت.
هممون شال دورمونو سفت کردیم و تسا با یه چای گرم یه لبخند ملیح روی صورتامون ایجاد کرد و یه سکوت دلنشین بینمون ایجاد شد.

My Lost HalfWhere stories live. Discover now