داستان از نگاه بیریتنی
تقریبا خورده ریزه هارو هم خریده بودیمو لویی در حالی که به حسابا رسیدگی میکرد من رفتم که اون چندتا کیسه ی خریدمونم توی ماشین بذارم.
.................................................................
کم کم هوا داشت رو به تاریکی میرفتو خیابونا خیلی خلوت بودن.
کیسه ها تو دستام بودنو داشتم به سمت ماشین میرفتم که یهو دوتا دست منو کشید تویه یه کوچه ی تنگو تاریک.
کیسه ها از دستم افتادو برگشتم با ترس اون مرده هیکلی ای که منو چسبونده بود به دیوارو نگاه کردم.
-هِی معلوم هس چیکار میکنی؟؟؟
-فکر کنم مشخص باشه..............
اینو با لحن بدی گفتو فوراً بعد از گفتنش سرشو برد سمت گردنمو سعی کرد اونو بمکه
خیلی ترسیده بودم اومدم با دستام جلوشو بگیرم ولی اون دستامو گرفتو لباسمو با یه حرکت از تنم دروورد.
من در مقابل اون با یه سوتین بودم.
اون اول منو کامل برنداز کردو بعد دستامو چسبوند بالا سرمو شروع کرد به گاز گرفتن گردنو قسمتی از سینم که از سوتینم بیرون بود.
من مدام جیغ میزدمو سعی میکردم خودمو آزاد کنم.
بدنمو به چپو راست میچرخوندم ولی فایده ای نداشت اون خیلی از من قوی تر بود.
-هیششششششش مقاومت نکن بذار کارمو بکنم اینجوری خودتم اذیت نمیشی........
میدونی که نمیتونی در مقابل من کاری از پیش ببری چه بخوای چه نخوای من کارمو میکنم پس خودتم همکاری کن که زیاد درد نکشی.
با این حرفاش تنم لرزیدو اشک تو چشام جمع شد.
-هرگز.
اینو محکم گفتمو تف انداختم تو صورتش.
اون مرد یه نیشخند خیلی بد از روی تمسخر زدو وحشی شد.
حرکاتشو تند ترو خشن تر انجام میداد جوری که من مطمعنم تا همین الانشم چندین جای کبودی روی بدم دارم.
خیلی سخت مقاومت میکردم.
ولی فایده ای نداشت حتی هیچ تاثیری رویه به تاخیر انداختن یه کدوم از کاراشم نذاشت.
از جیغ کشیدن دست برنداشتمو دیگه داشتم کم کم نا امید میشدم چون که اون سوتینو شلوارو شرته منو هم تونست دراره با اینکه پاهامو سفت بهم فشار میدادمو عضله های بدنمو سفت کرده بودم.
-ساکت شو کوچولو اینجا هیچ کس صداتو نمیشنوه ..............هیچ کسه هیچ کس نمیفهمه ما اینجاییمو داریم چیکار میکنیم.
-نه عوضی من کاری نمیکنم فهمیدی من کاری نمیکنم این تویی که داری با من.............
صدام از فریاد به گریه تبدیل شده بودو نفسم بریده بود ولی بازم از جیغ زدن دست برنمیداشتم.
اون مدام با دندوناش همه جای بدنه منو گاز میگرفتو با زبونه کثیفش بدنمو لمس میکرد.
من حتی یه لحظه هم از مقاومت کردن دربرابرش دست برنداشتم.
اون با یه دستش دستای منو گرفتو با اون یکی دستو پاهاش سعی کرد پاهای منو از هم جداکنه.
من جیغ میدم : ننننننننننننننننننننننه ............
کمکم کنید تورو خدا یکی کمکم کنه.
اَااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااَ............
گریه میکردمو فریاد میزدم دیگه هیچ نوری ته دلم روشن نبود دیگه خودمو باخته بودم.
برای همین پناه بردم به خودشو همه چیو سپردم به خودش.............خدایا کمکم کن.
اینو از ته دلم ................ و با تمام جودم از خدا خواستم.
اون حیوون کثیف سرشو برده بود لای پامو
اونجای منو به شدت میمکیدو زبونشو از پایین به بالا میکشید.
اون عوضی انگشت وسطیشو واردم کردو من فقط تنها کاری که از دستم برمیوومد این بود که جیغ بزنم.
مدام انگشتشو میچرخوندو من گریه میکردمو التماسش میکردم که دیگه ادامه نده...............ولی اون آشغال کوچک ترین توجه ای به من نمیکرد.