Chapter 35

393 76 73
                                    

داستان از نگاه ترسا

همه چیز تقریبا حاضر بودو ساعت
یه ربع به نه بود.
حدس زدم الاناست که سر و کله‌ی نایل پیداشه.
-صبح بخیر.

بععععععععععععععععله حدسم کاملا درست بود.
اون درجا پیداش شد.
-به به...چه حلال زاده.
-چی؟؟؟
-هیچی.....نایل تو دایی داری؟؟؟
-آره چطور مگه؟؟؟
-پس چه داییه جیگری داری.
اینو زیر لب گفتم.
-چیزی گفتی؟؟؟
-آره گفتم بشین سر میز غذا حاضره.
-آها...ممنون مرسی......حالا صبحانه چی داریم؟؟؟
-استیک گوشت.
-واااااااااااااااااای آخ جونمی جون.....
من عاشق استیک گوشتم.
-میدونم شکمویه من میدونم.
اینم زیره لب گفتم.
-تسا تو امروز چرا اینجوری حرف میزنی ؟؟؟ بلند و واضح صحبت کم منم بفهمم چی میگی.
-چشم.
-چشم!!!
-درسته باهم دوستیم ولی هرچی باشه شما رئیسمی مگه نه؟؟؟
-اوه تسا بیخیال.....با من راحت باش
درضمن از این به بعد شما نداریم
من برای تو توام.

از اینکه گفت من برای تو توام قند تو دلم آب شد ولی به روی خودم نیووردم.

داستان از نگاه تینا

آمبولانس*

کنار هری نشسته بودمو پرستارا بیخود و بی جهت هی بهش وَر میرفتن.
انقدرم پیچیده بود که اصلا نمیفهمیدم دارن چیکار میکنن.
ولی این چیزا اصلا فکرمو مشغول نکرده بود.
حتی به سیلی که زین هم بهم زده بودم فکر نمیکردم.
نه زین نه هیچ کدوم از کاراش برام مهم نیستن.
ولی حرفاش خیلی فکرمو مشغول کرده بودن.
یعنی حرفای من انقدر بد بودن که هریو به این حال و روز انداختن.
عذاب وجدان داشت خفم میکرد.
اگه...............
اگه خدایی نکرده بلایی سر هری بیاد چی؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
اگه کوچک ترین بلایی سر هری بیاد من دیگه هیچ وقت خودمو نمیبخشم.
خدایا هری رو میسپرم به تو.
همش خدا خدا میکردم که یه وقت بلایی سر هری نیاد.
کلی تو دلم دعا و نذر و نیاز کردم که این مسئله به خیر بگذره.
ایشالله که به خیر میگذره.
ایشالله هممون به خیر خوشی از بیمارستان میایم بیرون.
(هه به همین خیال باش)

داستان از نگاه نایل

تسا خیلی دختر خوب و بامزه‌ای بود.
اما.........
اون یه نوع مهربونیه خاصی نسبت به من داشت که به هیچ کس نداشت.
و من اصلا نمیفهمیدم که چرا رفتار اون نسبت به من با دیگران متفاوته.
این مسئله رو درک نمیکردمو هضمش برام سخت بود.
شاید چون سرپرست کاراشمو در روز بیشتر از باقی باهم سر و کار داریم اینجوری حس میکنم که بامن صمیمی‌تر از دیگرانه.
یا شایدم..................
نمیدونم.

داستان از نگاه بیریتنی

چشمامو باز کردمو اولین چیزی که دیدم لویی بود.
بیچاره اون بعد از اون شب تقریبا هرشب یا بهتره بگم همیشه مراقبم بوده.
توی این چندوقت خیلی اذیتش کردم.
اگه الان حالم بهتره فقط و فقط به خاطره لوییه.
اون با اینکه هیچ مسئولیتی در مقابل من نداشت.....بی وقته از من مواظب کرد.
لویی واقعا بهترین دوست من توی پسراست.

My Lost HalfWhere stories live. Discover now