Chapter 9

519 105 19
                                    

داستان از نگاه تسا

همه صبحانشونو خورده بودنو رفته بودن سراغ کارشون.....البته به جز یه نفر.....نایل.
اوه خدای من اون واقعا شکموعه من نمیدونم معده ی این بشر چه قدر جا داره آخه مگه میشه آدم انقدر بخوره بعد چاق نشه.
هر کی جای نایل بود تا الان حداقل باید پونصد کیلورو میبود.
بعد از اینکه میزو جمع کردم منظر نایل موندم تا غذاش تموم شه......تا بتونم ظرفارو بشورمو جمع جور کنم.
همینجوری که با دهن باز داشتم نگاش میکردم بالاخره بشقابش خالی شد.
-بالاخره سیر شدید؟؟؟
اینو با تردید پرسیدم.
-تسا جان میشه لطفا یه استیک دیگه برامن سرخ کنی ماشالله دست پختت حرف نداره من نهایت لذتو میبرم وقتی از غذاهایی که شما درست میکنین میخورم.
-آقای نایل لطفا ........شما تا الان دو تا استیک به اندازه ی بشقابتون خوردید......استیکی که همه با نصف یا یکیش کامل سیر شدن!!!!!!!
-میدونم تسا جان فقط یکی دیگه مطمعنم با سومیش دیگه سیر میشم.
-اووووووووووووه خدای من چی میگم شما چی میگید..........
رفتم سر گازو شروع به درست کردن استیک کردم.
وقتی استیکو جلوی نایل گذاشتم اون با لذت تمام شروع کرد به خوردن سومین استیکشو تا آخر با لذت ادامه داد.................وقتی استیکش تموم شد از جاش بلند شدو ازم تشکر کرد و گفت که بعد از تمیز کردن آشپز خونه و درست کردن نهار برای همه چایی ببرم......من باسر حرفشو تایید کردمو بالاخره اون از آشپزخونه رفت بیرون من یه پوووووووووف بلند کشیدمو به کارم کردن ادامه دادم.

داستان از نگاه بیریتنی

من بعد از صبحانه لباس باغبونیمو پوشیدمو به سراغ باغ بیرون از عمارت رفتم.
اول شروع کردم از یه گوشه میوه ها و سبزیجات رسیدرو کندن و جاشون چیزهای جدید کاشتن.
یه سبد گرفتم دستمو شروع کردم که یه دفعه لویی اومدو دست به سینه کنارم وایساد .
-ما باید بریم به جلسات شرکت رسیدگی کنیم وقتی برگشتم میخوام حداقل ده تا هویج واسه من شسته باشیو کنار گذاشته باشی.
با چشایی که از حدقه داشت میزد بیرون سرمو تکون دادمو اون یهو شکل صورتش عوض شدو هیجانی شد....و دومتر پرید بالا.
-هوووووووووووورررررررررررررررررررا.....
پس من زود برمیگردم.
و بعدش رفت تو پارگینت امارت.
منم اول از همه شروع کردم به جداکردن هویجا چون مطمعنم اگه تا زمان اومدنش هویجا آماده نباشه پوستم کندس.

داستان از نگاه تیفانی

یه کم بعد از صبحانه پسرا برای پروژه کاریشون با هم به یه جلسه ی کاری رفتنو خونه خالی شد ....
البته جز محافظایی که داخلو بیرون امارت نگهبانی میدادن.
منو ترسا از هم جداشدیمو رفتیم تا به نظافت امارت برسیم من اول رخت های لازمو از هر اتاق جمع کردمو اونارو به تینا دادم و هر پنج تای ما مشغول کار توی اون امارت غول پیکر که سرو ته نداشت شدیدم .
ولی فکر من همش پیش هری بود ....پیش اینکه امشب چه حرف هایی قرار بشنومو چه حرف هایی باید بزنم.

پنج ساعت بعد

همه ی کارامونو تموم کرده بودیمو تقریبا داشتیم از خستگی میمردیم.
پسرا هم وقتی به خونه رسیدن از خستگی هر کدومشون به اتاقاشون رفتن.
من بعد از اینکه کارم تموم شدو یه دوش گرفتم تصمیم گرفتم برمو یه کم به تسا کمک کنم.
-سلام عزیزم کمک نمیخوای؟؟؟
-وای ممنونم تیفانی جونم میشه بی زحمت چایی هارو ببری؟؟؟
-آره گلم حتما..... بده تا ببرم.
سینیه چایی رو برداشتمو از طبقه ی پنجم شروع کردم.
وقتی چایی رو به ترسا و لیام دادم به طبقه ی شیشم رفتم تا چایی نایلو بدم که دیدم اون داره گیتار میزنه پیشش نشستمو بهش خیره شدم.
-دوست داری یاد بگیری؟؟؟
-چی؟؟؟اوه نه ......یعنی آره ولی خودت که میدونی نمیشه.
-اگه کاراتو سریع تموم کنی میتونیم روزی نیم ساعت باهم کار کنیم. دختر با استعدادی هستی مطمعنم سریع یاد میگیری.
-اوووووووووه واقعا. خیلی ممنونم .....وای خدای من. نمیدونم چجوری باید تشکر کنم. یاد گرفتن موسیقی یکی از آرزو های منه. اوه نایل تو معرکه ای نمیدونی چه لطف بزرگی داری برام انجام میدی.
-خواهش میکنم عزیزم شاید در آینده قسمت شدو تو کاری برامن انجام دادی.
-بازم مرسی واقعا ممنونم ازت حتما جبرانش میکنم......من دیگه باید برم....پپپپپپپس میبینمت.
-آره میبینمت.
با کلی هیجان و شوق از اتاق نایل اومدم بیرون راستش اون خیلی مهربونه.....مهربونیه نایل غیر قابل توصیفه.
رفتم طبقه ی هفتمو چایی بریتنیو لویی هم دادم همینجوری که به طبقه ی دهم نزدیک میشدم قلبم تند تر میزد.
وقتی به طبقه ی هشتم رسیدم اول چایی تینارو دادمو بعد در اتاق زینو زدم اون به من اجازه داد تا داخل شم منم چایی رو گذاشتم رو میزشو خواستم برم که.....
-تیفانی......لطفا چند لحظه صبر کن میخوام باهات حرف بزنم.
-اتفاقی افتاده؟؟؟
-نه اصلا......لطفا بشین.
کنارش روی میز کارش نشستمو با نگرانی بهش نگاه کردم تا ادامه بده.
-راستش میدونی میخواستم درباره ی خودم باهات حرف بزنم.
تیفانی من تویه این عمارت به این بزرگی یه مشکلی دارم اونم اینه که تا الان بین این همه دوستی که پیدا کردم هیچ کسیو برای دردودل کردنو راهنمایی گرفتن مناسب ندیدم.
و............. و میدونی تو.........من توی نگاه اول احساس کردم که دلم میخواد باهات دردودل کنم.
من همیشه توی زندگیم کمبود حرف زدنو دردودل کردن با یه کسی رو داشتم .
من همیشه آرزوم بوده که یکیرو پیدا کنم که به حرفام گوش کنه و راهنماییم کنه یکی که باهاش راحت باشم یکی که حرفای توی دلمو بهش بزنم یکی که ...‌..... من احساس میکنم اون شخصو پیدا کردم......اون........اون تویی تیفانی. اگه دوست نداری من مجبورت نمیکنم اصلا اجباری در کار نیست فقط.......فقط میخواستم ازت درخواست کمک کنم......کمکم میکنی تیفانی؟؟؟
-معلومه که کمکت میکنم از این به بعد هر وقت خواستی با کسی حرف بزنی رو من حساب کن.
-واقعا؟؟؟جدی میگی؟؟؟وای خدای من واقعا ازت ممنونم.
-خواهش میکنم کاری نکردم که.
خوش حالم که منو واسه راهنمایی گرفتن آدم مناسبی دیدی. خب من دیگه باید برم هر وقت بهم نیاز داشتی من در خدمتم.
-بازم ازت ممنونم . برو به کارت برس ......تابعد.
بالاخره داشتم به طبقه ی دهم میرسیدم توی راه تا چایی هارو بدم اتفاقات مهمی برام افتاده بود اول نایل بعدشم زین ولی همه ی اینا روهم به مهمیه اتفاقی نیست که الان قراره بیوفته.

My Lost HalfWhere stories live. Discover now