داستان از نگاه لیام
منو ترسا تو اتاق من نشسته بودیمو داشتیم رو کارای جشن کار میکردیم.
-خب...............به نظر من جشن رو توی طبقهی سوم بگیریم که بتونیم رقص و موزیکم داشته باشیم.
من با نظر ترسا موافقت کردمو یه پیشنهاد به نظرش اضافه کردم.
-اوهوم اینجوری بهتره میتونیم کنارههای دیوارم بار بزنیمو تَه سالن روبه مهمونا یه اِستیج برای کنسرتهای زنده درست کنیم.
-واو این فوق العاده میشه..................................................................
داشتیم دربارهی تزیین فضای بیرون حرف میزدیم که...........................
صدای بلند رعد و برق مارو به خودمون اووردو ترسا یه کم از جاش پرید.
-چیه از رعد و برق میترسی؟؟؟
-نه.............یعنی من نه............بیریتنی خیلی از رعد و برق میترسه..................بهتره من برم پیشش.
اون از جاش بلند شد تا بره پیش بیریتنی که.............
-چیکار میکنی مچمو ول کن.
-بیخیال ترسا اون تا الان حتما خوابیده و هیچ صداییم نمیتونه بیدارش کنه.
-اوه آره لیام حق با توعه.
اون پشت گردنشو خاروند و اینو خیلی آروم گفت.
-خخخخخخب حالا مثله دخترای خوب برو و دوتا قهوه بیار که با تماشای منظرهی بارون بخوریمشون.
-باشه الان........حتما.
ترسا از اتاق رفت بیرونو من از جام بلند شدمو پیشونیمو به شیشه ی پنجرهی اتاقم چسبوندم.
دستامم پشتم قفل کردم.
من عاشق بارونم.
این چند وقت خیلی تو فکر این بودم که چجوری به ترسا ابراز علاقه کنم تا اون بفهمه که من یه حسایی بهش دارم.
ولی نشد ........... من هیچ راهی پیدا نکردم.
من از اون پسرایی نیستم که بخوام خودمو به عنوان دوست پسر دختری که عاشقشم معرفی کنم.
من باید یه قدم محکم تر و بلند تر بردارم.
مثله..........................داستان از نگاه بیریتنی
چراغارو خاموش کرده بودمو داشتم میرفتم تو تختم که..............
-اُه لعنتی.
اینو تقریبا داد زدم.
از چهار طرف دیوار اتاقای ماها فقط یه طرفش از پنجره های بلند پوشیده شده و یه نور تقریبا آبی سفید اتاق منو روشن کرد.
اون نوره رعد و برق بود که سه ثانیه بعدش.
بمب............صداش کله اتاقمو پر کرد.
نه نه اوه خدای من نه.
من از رعد و برق میترسم.
خیلیم میترسم.
نمیدونستم باید چیکار کنم.
گیج شده بودمو گریم گرفته بود.
ولی میتونستم جلوشو بگیرم.
بدم داشت میلرزیدو دستو پام سست شده بودنو حالت تعوه بهم دست داد.داستان از نگاه ترسا
لیام پسر آرومو خیلی خوبی بود.
اون به من خیلی احترام میذاشت .
توی کارام کمکم میکرد.
و همیشه دنبال برطرف کردن مشکلات زندگیه من بود.
ولی این دلیل نمیشه که اون از من خوشش بیاد.
من فقط یه خدمتکار سادم در صورتی که اون....................
پوووووووووووووووووووف.
حتی فکر اینکه یه روزی من بتونم با اون باشمو بشم خانم پین هم مسخرست.
خیلی مسخرست.
پس من باید از فکر لیام بیام بیرون.
آره اون خیلی پسر مناسبیه برای زندگی ولی من کجا اون کجا.
بهتره دیگه فکرشم نکنم.
من قهوههارو درست کردم دوباره رفتم تو اتاق لیام.
ما از قهوههامون چشیدیمو دوباره شروع به کار روی کارای جشن کردیم.