بیمارستان*
داستات از نگاه تیفانی
آمبلانس جلوی در بیمارستان وایسادو چند تا پرستار از داخل اومدن و هریو روی یه تخت چرخ دار بردن و تیناهم همراه اونا یه طرفه تختو گرفتو رفت داخل بیمارستان.
زین ماشینو سمت راست بیمارستان پارک کرد و ما با عجله دوییدیم سمت بیمارستان.
وقتی رسیدیم داخل اونا هریو برده بودن داخل ICU و تینا هم پشت در اتاق روی یکی از صندلیها نشسته بودو داشت گریه میکرد.
دوییدم سمت خواهرمو کنارش نشستمو محکم بغلش کردم.
-اشکالی نداره عزیزم اشکالی نداره.
سعی کردم دلداریش بدم.
این با بغض گفتم.
زین : یعنی چی اشکال نداره اوضاع هری نامطلبه اونوقت تو داری میگی اشکالی نداره!!!
زین جوری داد زد که پرسنل بیمارستان اومدو بهش هشتار داد.
-خواهش میکنم زین.....آروم باش.
-چجوری آروم باشم.......
-هییییییییییییییش......
-چجوری آروم باشم وقتی هری اون تو و مقصر تمام اینا اون خواهر بی فکر و بی مسئولیت توعه.
اون بعد از اخطار من تُنه صداشو یه کم اوورد پایین.
-خواهش میکنم زین الان وقتش نیست..............اینجا وقتش نیست..............رسیدیم خونه حرف میزنیم.
-ولی...............
-خواهش کردم ازت.
-اوووووووووووووف...............باشه.
اون اینو زیر لب گفت..................................................................
زین مدام جلوی در اتاقی که هری رو برده بودن توش تند تند راه میرفت.
من پای سمته چپمو تند تند به زمین میکوبونمو تیناهم همچنان تو بغل من گریه میکرد.
خیلی عصبی بودم.....خیلی.
به یه جا ذل زده بودمو فکرم حتی یه ثانیه هم از پیش هری جای دیگهای نمیرفت.
خیلی طول کشید تا دکتر از اتاقی که هری رو برده بودن توش بیاد بیرون...
ولی بالاخره.................اومد.
منو زین با شتاب به سمت دکتر رفتیمو تیناهم به ما ملحق شدو ما اونو احاطه کردیم.
-آقای دکتر.....آقای دکتر چیشد؟؟؟
هری.........اون حالش چطوره؟؟؟
اینو با عجله پرسیدم.
زین : آقای دکتر هری حالش خوبه؟؟؟
دکتر : خوشبختانه بله.....حاله آقای هری خوبه.
هممون یه نفس عمیق از روی خطمه بخیر شدن این ماجرا کشیدیمو دکتر ادامه داد.
-اون چندتا قرص مسکن رو با مشروب خورده بودو خب خوردن قرص با مسکن برای بدن سمه و به خاطر همین ما مجبور شدیم معدهی ایشونو شستشو بدیم و این کار همراه با درد فراوونی بودو ایشونو خیلی اذیت کرد.
-خب......الان........حالش چطوره؟؟؟
-الان که بیهوشه ولی چند دقیقه دیگه بهوش میادو میتونید از حالش مبطلع شید.
زین : خیلی ممنون آقای دکتر.
-خواهش میکنم..................................................................
زین لای موهاش زد و من از خوشحالی که خدارو شکر بلایی سر هری نیومده بود بغضم گرفت.
اشک تو چشمام جمع شده بودو به خاطر اینکه زین تینا متوجه این حاله من نشن رفتم سمت دسشویی.داستان از نگاه زین
بعد از شنیدن خبر سالم بودن هری اعصبانیتم یه کم فروکش کرده بودو سعی کردم که فعلا کاری به کار تینا نداشته باشم.
اون هنوز داشت گریه میکرد ولی میدونستم گریهی الانش از روی خوشحالی.
تینا زیر لب خداروشکر میکرد و بدنش داشت میلرزید.
حدس زدم که فشارش افتاده باشه.
از منشیه بیمارستان چندتا دونه قند گرفتمو یه لیوان از آب سرد کن پر کردمو برای تینا آبقند درست کردم.
-بیا.....اینو بگیر بخور.....داری میلرزی حتما فشارت افتاده.
-ممنون.
-خواهش میکنم.
یه نگاه به سر و وضعش کردم.....اون با تاپ و شلوار که معلوم بود لباسای خوابشن و اینم باعث میشد که توی این سرما لرزش بگیره و بیشتر بلرزه.
کتمو درووردمو روی شونههاش انداختم.
اون با تعجب بهم نگاه کردو سعی کرد که کتمو پس بزنه.
-لازم نیست.
-ببین تینا منو تو حالا حالا ها باهم کار داریم ولی نه اینجا جاشه نه الان وقتشه پس لجبازی نکن.
اینو با لحنه تندی بهش گفتم.
اون کتمو دور خودش پیچیدو بازم ازم تشکر کرد.....ولی لحنش خیلی خشک بود.داستان از نگاه تیفانی
دوباره همون حالت سرگیجه و حالتتهوع رو پیدا کرده بودم ولی ایندفعه (گلاب به روی همتون) بدجوری بالا اووردم.
هرچه قدر بالا میوردم تمومی نداشت.
به جایی رسید که گلوم از شدت اوقهای که زده بودم زخم شده بوده من داشتم خون بالا میووردم..................................................................
به شدت سرگیجه داشتمو چشمام سیاهی میرفتن.
به زور با کمک در و دیوار خودمو به در دستشویی رسوندم و از اون خارج شدم.
بدنم شروع کرد به لرزیدن و پاهام ضعف میرفتن.
داشتم با مَشِقَت راه میرفتم و سرم پایین بود که..........
خوردم به آقای دکتر.
-آآآآآآ آآآآآآ آآآآآآ ببخشید.
-خانم تیفانی.....خانم تیفانی.
کم کم صدای دکتر برام نامفهوم شد و تصویرش برام تار.....*و دیگه هیچی یادم نیست.داستان از نگاه دکتر
میدونستم این خانم همراهه آقای هری و زین هستش ولی وقتی اون توی بغلم غش کرد ترجیح دادم به جای اینکه به آقای زین خبر بدم فورا چندتا آزمایش ازش بگیرم چون رنگ و روش مثله گچ شده بودو علائمی هم که داشت به نظرم اصلا خوشایند نیومدن ولی به خاطر این ترجیح دادم بهشون خبر ندن که اگر چیزه خاصی نبود بیخودی اونارم نگران نکنم.
.................................................................
داستان از نگاه تیفانی
چشمامو به زور باز کردم و به طرز وحشتناکی سردردم داشت اذیتم میکرد.
به خودم اومدمو دیدم رو یه تخت تو یکی از اتاقای بیمارستانم.
-اینجا چه خبره؟؟؟!!!
همون دکتری که هری رو معالجه میکرد اومد تو اتاق و قیافش ناامید کننده بودو نشون میداد که اتفاق بدی افتاده.
برای یه لحظه ترسیدم و احساس کردم که قلبم داره تودهنم میزنه.
-آ...آقا...آقای دکتر اتفاقی برای...برای هر...هری افتاده.
لکنت گرفته بودمو نمیتونستم درست حرف بزنم...حتی فکر به اینم که نکنه اتفاقی برای هری افتاده باشه نابودم میکرد.
نفس کشیدن برام سخت شده بودو احساس خفگی میکردم...
-راستش نه...آقای هری استایلز کاملا حالشون خوبه و تا چند دقیقه دیگه بهوش میان.
با این خبر انگار دنیارو بهم داده بودن.
از خوشحالی بغضم گرفته بودو نمیتونستم جلوی خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه.
ولی گریم از خوشحالی بودو همراهش داشتم میخندیدم.
-آقای هری استایلز حالشون خوبه ولی.....
با این حرفش لبخند از روی صورتم محو شدو خشکم زد.
-و...ولی چی؟؟؟
چیزی... شده؟؟؟
اتفاقی... براش... افتاده؟؟؟
داشتم سکته میکردم.
-نه برای ایشون اتفاقی نیوفتاده حاله ایشون کاملا خوبه ولی شما.....
حرفش گیجم کرده بود.
داشتم با تعجب نگاش میکردمو سعی میکردم که بفهمم چیشده.....من چی!!!داستان از نگاه زین
یه پرستار از اتاقی که هری رو توش بستری کرده بودن اومد بیرون و...
-آقای هری بهوش اومدن میتونید برید ببینیدشون ولی زیاد برای حرف زدن بهشون فشار نیارید.
این بهترین خبری بود که توی این چند روز شنیدم.
دست تینا رو گرفتمو با خودم کشیدمش به سمت اتاق و ما کله راهرو رو باهم دوییدیم تا به اتاق هری که آخرین اتاق بود برسیم.
انقدر خوشحال و ذوق زده بودم که اصلا حواسم نبود دست تینارو گرفتم و* اصلا حواسم نبود که تیفانی پیشمون نیست.به نظرتون سر تیفانی چه بلایی اومده؟؟؟
به نظرتون هری با دیدن زین و تینا چه عکس العملی نشون میده؟؟؟
به نظرتون رابطهی بین هری و تیفانی دوباره شکل میگیره؟؟؟یا از بین میره؟؟؟
رای و نظر یادتون نره.
دوستون دارم خیلی زیاد.