داستان از نگاه هری
چشامو به هم فشوردمو خواستم خستگی در کنم که فهمیدم تیفانی تو بغلمه میخواستم آروم بدونه اینکه بفهمه از رو تخت بلند شم ولی اون خوابش سبک تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم.
-صبح بخیر فرشته ی کوچولوی من.
-صبح بخیر.
-پشو ....پشو که فکر نکنم دوست داشته باشی اولین روز کاریتو خراب کنی.
-هوووووووووووم باشه.
اینو در حالی که خستگیشو در میکرد گفت.
بلند شد تا حاضر شه که شیطونیه من گل کرد.
-هری پشو برو بیرون.
-نه دیگه منم میخوام کمکت کنم.
-هرررررررررررررری
-باشه پس فقط نگات میکنم.
-هری لطفا.
-نه دیگه نمیشه.
-هری لطفا تا امشب صبر کن تا مفصل راجب رابطمون حرف بزنیم ما همش یه روز بود همو دیده بودید که دیشب........
اون خجالت کشیدو سرشو پایین انداخت.
-باشه خانم کوچولو من الان میرم ولی بدون از امشب دیگه نمیتونی از دستم دری.
این گفتمو لبشو به آرومی بوسیدم اونم منم بوسیدو یه پنج دقیقه ای مشغول بودیم.
تا جایی که تونستم از این موقعیت نهایت لذتو بردم چون میدونستم تا امشب نمیتونم دوباره ببوسمش.داستان از نگاه تیفانی
هری رفت که حاضر بشه تا کارو برای امروز شروع کنیم.
منم لباس پوشیدمو موهامو درست کردم و برای اولین روز کاریم آماده شدم و با اعتماد به نفس کامل از در اتاق خارج شدم.
هم زمان بامن هری هم از در اتاقش خارج شد.
ووووووووواو اون واقعا خوش تیپه.
با لبخند سمتم اومدو منو به سمت آسانسور راهنمایی کرد
-بفرمایید پرنسس خانم.
اتفاقات دیروز تا امروزو نمیتونستم هضم کنم واقعا غیر قابل باور بود چی بودیم در عرض یک روز چی شدیم.
-متشکرم آقای استایلز.
-خواهش میکنم خانم کوچولو.
وقتی سوار آسانسور شدیم تا برای صبحانه به طبقه ی نهم بریم هری شروع به برانداز کردن من.داستان از نگاه هری
از دیشب تا حالا توجهم به تیفانی بیشتر شده بود دیگه به تک تک چیزاش چه ظاهری و چه باطنی توجه بیشتری داشتم و این منو بیشتر واسه با اون بودن وسوسه میکرد دیشب با خودم خیلی فکر کردم دیگه به خودم که نمیتونم دروغ بگم من عاشق تیفانی شدمو میخوام اون تا آخر عمرا کنارم باشه نمیخوام دوست دخترم باشه میخوام شریک زندگیم باشه اون امروز خیلی خوشگل شده بوده یه شلوار برمودای طوسی با یه تاپه دوبنده ی آبیه آسمونی پوشیده بود که چشاشو روشن تر نشون میداد موهاشو بالا بسته بودو اونو بالای سرش گوجه کرده بود اون واقعا دختر زیبایی نه فقط ظاهری باطن زیبایی هم داره من اینو توی یک روز از چشاش فهمیدم چون چشای آدما دروغ نمیگن.
به طبقه ی نهم که رسیدیم در آسانسورو باز کردمو با کلی ادا گفتم :بفرمایید سکسی لیدی.
تیفانی خندیدو چال روی لپش معلوم شد و منم از خنده ی اون خندیدم من عاشق خنده هاشم اون با خنده هاش روز منو میسازه دقیقا کاری که الان کرد.
وقتی خندیدم تیفانی روی چال صورتم یه بوسه زد که منو کاملا شکه کرد چون ممکن بود کسی ببینه.
-دیوونه شدی اگه کسی میدید چی؟؟؟؟
-ببخشید من واقعا نمیتونم در مقابل چال روی گونت مقاومت کنم.
-منم نمیتونم در مقابل تو مقاومت کنم .
لبه پایینمو گاز گرفتمو بهش نزدیک شدم که هلم داد عقبو حالت صورتش عوض شد و از کنار من گذشت.داستان از نگاه تیفانی
هری رو هل دادمو به طرف آشپز خونه رفتم تا به تسا توی درست کردن صبحانه کمک کنم.
هری هم وقتی متوجه این موضوع شد اومدو پشت میز نشست و تظاهر به روزنامه خوندن کرد.
-سلام عزیزم صبح به خیر کمک لازم نداری.
-مرسی تیفانی جان میشه بی زحمت میزو بچینی؟
-آره تسایی چرا نمیشه.
شروع به چیدن میز کردمو کاملا متوجه نگاه های دزدکی هری از بالای روزنامه بودم.
-سلام صبح بخیر
-سلام آقای نایل بفرمایید
-صبحانه چی داریم؟؟؟
-استیک گوشت
-آخ جونمی جون.
از اشتیاق زیاد نایل به غذا خندم گرفت.
-سلام عشقم .....آجیه من چطوره.
-خوبه فقط گوشنشو.
تینا اینو با صدای بچه گونش گفتو من واقعا دلم میخواد بخورمش وقتی بچه گونه حرف میزنه ..
انقدر که گوگولی میشه .
زین هم با موهای بهم ریخته اومد سر میز انگاری یه فس زده بودنش انقدر که خسته به نظر میرسید.
-صبح بخیر آقای زین.
-صبح بخیر.
زین اینو گفت در حالی که خمیازه میکشید.
من سریع میزو چیدمو هری گاهی بهم نگاه میکردو لبخند میزد ولی حواسش بود تا جلوی کسی ضایع نکنه.
تسا در حالی که صبحانرو آماده میکرد منم چیدن میزو تموم کردمو همگی منتظر دو چیز بودیم.
البته سه چیز .....صبحانه .
ترسا
و لیام.
همگی سر میز نشستیمو هیچ صدایی از کسی در نمیومد تنها صدایی که فضارو پر کرده بود صدای استیکایی بود که تسا داشت سرخشون میکرد.داستان از نگاه ترسا
از خواب بیدار شدمو سرم خیلی درد میکرد دیدم لیام لبه ی تخت نشسته .
-اوووووه خدای من اینجا چه خبره دیشب چیشد
-هیچی فقط تو......تو خوابت برد.
حالا پشو حاضر شو که همه پایین منتظرمونن برای صبحانه.
-وای باید منو ببخشید من دیشب .....
-نه اصلا حرفشو نزن تو کار اشتباهی نکردی بیرون تو راهرو منتظرتم دیر نکنی.
-باشه الان سریع حاضر میشم.
لیام رفت بیرونو من شروع کردم به آماده شدن.داستان از نگاه لیام
صبح خیلی زود قبل از اینکه ترسا بیدارشه رفتمو لباسامو عوض کردمو یه دوشی گرفتم و روی تخت ترسا نشستمو منتظر شدم تا بیدارشه....
.......................................................................
من تو راهرو منتظر ترسا بودم که بالاخره اون اومد ما باهم سوار آسانسور شدیمو به طبقه ی نهم رفتیم وقتی رسیدیم همه سر میز بودنو تسا داشت استیکارو توی بشقابا میذاشت.
-صبح بخیر.
همه:صبح بخیر.
ترسا هم صبح بخیر گفتو ما نشستیم سر میز و همگی شروع به صبحانه خوردن کردیم بدونه اینکه از کسی صدایی دربیاد.