Chapter 5

570 110 31
                                    

داستان از نگاه ترسا

لیام منو به طبقه ی پنچم برد.
وای خدای من اون خیلی فرد متشخصه و البته محترم و یه مرد کامله.
وقتی رسیدیم لیام درو باز کردو نگه داشت تا من پیاده شم . خیلی خوش حالم که به حرف تیفانی گوش کردم. من اصلا احساس خدمتکار بودنو ندارم و اینجا همه ی کمبودهای این همه سالو که توی پرورشگاه بودمو جبران میکنه .
وارد اتاق شدم به طرف پنجره رفتمو به افق خیره شدم که یه گرمایی رو ته دلم احساس کردم. احساس امنیت ...... که فهمیدم لیام کنارم وایساده برگشتم که نگاش کنم که اون منو مات خودش کرد. لیام دوتا دستاشو تو جیبش کرده بودو شونه هاشو بالا اوورده بود و بهم نزدیکشون کرده بود . اون متوجه نگاه من به خودش نشد چون اون هم محو افق شده بود . یه نفس عمیق کشیدمو منم دوباره به افق نگاه کردم با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم : اینجا مرحمی واسه ی زخمای عمیقمون که توی این چند سال کشیدیم میشه .....احترام محبت و عشق توی این خونه موج میزنه ....عشق به افراد توی این خونه و اهمیت دادن به اونا ........حتی اگه خدمتکار باشن.
و بعد با بغض برگشتمو به لیام نگاه کردم که داشت به من نگاه میکرد.
توی صورتش پر از تعجبو نگرانی بود یه نگرانیه واقعی.
-مگه شما قبل از اینجا کجا بودید؟؟؟
لیام اینو گفت در حالی که منو روی تخت میشوند .
من نتونستم جلوی بغضمو بگیرمو زدم زیر گریه.
-پدر و مادرای ما توی یه سانحه وقتی ما پنج سالمون بود فوت کردنو ما مجبور شدیم توی پرورشگاه بزرگ شیم ما تا این سن جز هم دیگه کس دیگه ای رو نداشتیم اون تیفانیرو که دیدی... همیشه مثل یه مادر برامون بوده همیشه سرمون غرغر میکردو راه درستو نشونمون میداد دعوامون میکرد راهنماییمون میکرد با خنده هامون میخندید با گریه هامون گریه میکرد ما هم همیشه سرش غر میزدیم درست مثل بچه هایی که نمیفهمن  صلاحشون چیو فکر میکنن مادرشون بدشونو میخواد اون دختر لیاقت بهترینارو داره اگه کسی سعی کنه آسیبی بهش برسونه با ما چهارتا طرفه اون توی این همه سال یه مادر عالی واسه هممون بوده و ما الان خیلی خوش حالیم که اینجارو پیدا کردیم جایی که محبت توی چشاما و رفتارهای صاحبان اونجا موج میزنه ما خوش حالیم که تیفانی هم خوش حاله شاید در ظاهر نشون ندیم ولی ما چهارتا بدون تیفانی هیچیم اون همه کسه ماست.....
با گفتن این حرفا و گریه کردنم کمی آروم شدم ولی آرامش واقعی رو وقتی احساس کردم که لیام منو تو بغلش گرفتو سرمو به سینش چسبوند.
-هیشششششششش آروم باش از این به بعد هر کی بخواد اذیتتون کنه با من طرف . از این به بعد قول میدم دیگه زجر نکشید. هیچ کدومتون.
با حرفاش آرامش گرفتمو چشمامو بستمو دیگه چیزی نفهمیدم.

داستان از نگاه بریتنی

از لویی از همون اول خوشم اومده بود خیلی پسر جالبیه یه جورایی میشد گفت یه دلقک به تمام عیاره.
تصمیم گرفتم کارامو خوب انجام بدم که بتونیم باهم صمیمی ترشیم چون به نظرم اون یه کاخ پر از رمز و رازه نمیدونم چرا ولی به نظر اومد که شخصه خیلی خوبیه واسه دردودل کردنو راهنمایی گرفتن.
وقتی به اتاق من رسیدیم ازش انتظار داشتم بیاد تو تا بتونیم بیشتر باهم آشناشیم ولی......
ولی خیلی شیک و مجلسی گفت شب خوبی داشته باشیو تق درو بست.....
یه هِی عمیق از ته دل کشیدمو رفتم تا لباسامو عوض کنم که بعدش بگیرم بخوابم.
باز لاغر خوبه همونم گفت.
دیگه چه میشه کرد عواقب امید داشتن به یه پسر دلقک برای توجه کردن بهت همین میشه دیگه.

داستان از نگاه تینا

زین خیلی بی حوصله به نظر میرسید انگاری که دلش میخواست حاله یه کسیو جا بیاره.
نشستم رو تختو زانوهامو بغل کردم.
احساس کردم تخت فرو رفت .......وقتی سرمو بالا اووردم متوجه شدم که زین کنارم نشسته.
اون دستاشو لبه ی تخت گذاشته بود انگاری وزنشو با دوتا دستاش نگه داشته بود.
-تو و تیفانی دوقلویید؟؟؟
-آره چطور مگه؟؟؟؟
-آخه میدونی شاید از نظر ظاهری باهم یکی باشید ولی اخلاقاتون زمین تا آسمون باهم فرق میکنه .
اینو دیگه من که در کل دوبار بیشتر ندیدمتون فهمیدم چون خیلی مشخصه.
-آره کاملا درسته من خیلی مغرور و لجبازم و این تفاوته مارو ساخته .
البته تیفانی هم اخلاقای خاص خودشو داره.
-اوهوع خانمی تند نره.......پیاده شو باهم بریم.
اینو تو کلت فرو کن تا هیچ وقت یادت نره .....
تو هرچه قدرم مغرور و لجباز باشی به گرد پای منم نمیرسی.
-آقای مالیک ما حالا حالا ها باهم کار داریم و در آخر میبینیم کی به گرد پای کی نمیرسه.
-ببین کوچولو بهت توصیه میکنم با من در نیوفتی چون اونوقت که جلوی همه ضایع شدیو اون غرور کوچولوتم له شد..... اونوقته که به دستو پام میفتی.......
-باشه آقای مالیک میبینیم کی جلوی همه ضایع میشه و کی به دست پای اون یکی میووفته.
زین یه خنده ی کجه مسخره کردو زیر لب گفت میبینیم.
-شب بخیر خانم کوچولو ...... خوابای خوب خوب ببینی چون من اصلا دوست ندارم کسی پیشم بخوابه.
زین اینو گفتو قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم رفت بیرونو درو پشت سرش کوبید جوری که من از جام پریدم.
حالا میفهمم میخواست حال کیو جا بیاره این کاملا مشخص بود که بعد از جروبحث با من حالش سر جاش اومد.
فقط لباسامو درووردمو یه تیشرت گله گشاد پوشیدم به محض اینکه سرمو گذاشتم رو بالشت انقدر خسته بودم که دیگه چیزی به یاد ندارم.

داستان از نگاه تیفانی

اخمای جفتمون توهم بود.
بالاخره به طبقه ی دهم رسیدیمو من خودم رفتم سمت اتاق سمت چپی چون به فرض نمیخواستم از اون سیم ظرفشویی کمک نگیریم دریغ از اینکه..........
-هووووووووووووووووووووی کجا با این عجله اونجا اتاق منه .
-اینو میتونستی محترامه ترم بگی .....نه ؟؟؟آقای هرولد ادوارد استایلز .
-آخه میدونی با خری که عین گاو سرشو میندازه پایینو میره.... جوره دیگه ای نمیشه رفتار کرد.
از تعجب شاخ دروورده بودمو از اعصبانیت قرمز شدم....... ولی جلوش کم نیووردم.
-همیشه عادت داری لقابای خودتو به من بدی؟؟؟
میخواست جوابمو بده که رفتم سمت اتاق خودمو قبل از اینکه درو بکوبم به هم یه چشم غره ی درست حسابی نسارش کردم که حساب کار دستش بیاد.
وانو پر آب کردمو شامپو بدنو توش خالی کردم جوری که کل وان به اون بزرگی پر کف شد .
لباسامو درووردمو وقتی رفتم توی وان انگار که همه ی خستگیه امروزم از بین رفت . خودمو خوب توی وان جابه جا کردمو چشامو بستم تا یکم آرامش بگیرم.

My Lost HalfWhere stories live. Discover now