داستان از نگاه زین
ما اول از پشت شیشه هریو دیدیم و بعد وارد اتاق شدیم.
کلی دستگاه بهش وصل بود که این قلبه منو به درد میوورد.
اون بهوش اومده بود ولی هنوز چشماش بسته بودن.
فکر کنم خوابیده بود.
منم دلم نمیخواست بیدارش کنم.
اون حالش خوب نیست پس بهتر که بخوابه.
خالا کلی وقت واسه حرف زدن داریم
همین که الان سالمه برا من کافیه.
انگشته اشارمو روی بینیم گذاشتم و به تینا علامت سکوت رو نشون دادم و ما آروم از اونجا دور شدیم و از بخش ICU اومدیم بیرون.
وقتی وارد راهروی انتظار شدیم تیفانی رو با چشمای پف کرده و داغون دیدیم با دیدن اون من تازه یادم افتاد که وقتی ما رفتیم دیدن هری تیفانی همراه ما نبود.
منو تینا با نگرانی رفتیم سمتشو من فورا خبر خوشو بهش دادم که از این حالت درش بیارم.
بغلش کردم و پشتشو مالیدم اونم منو محکم بغل کرد انگار بهم نیاز داشت و تو بغلم شروع کرد به گریه کردن.
-تیفانی اصلا نگران هری حالش کاملا خوبه و بهوش اومده فقط چون خسته بود خوابیده و ماهم نخواستیم بیدار کنیم که اذیت بشه.
-اوم...اوهو...اوهوم.
اون از بغلم اومد بیرون و به زور یه لبخند ساختگی تحویلم داد.
انگاری مشکل اون از جای دیگه بود.
-تیفانی چیزی شده؟؟؟
-نه...نه اصلا.
تینا : تیفانی تو مطمعنی خوبی؟؟؟
-آره نگران من نباشید من خوبم فقط نگران هری بودم.
-خب الان که هری حالش خوبه تو باید خوشحال باشی مگه نه؟؟؟
-خوبم زین خوشحالم فقط استرس این مدت بهم خیلی فشار اوورده.داستان از نگاه تیفانی
داشتم بهشون یعنی سگ دروغ میگفتم.
من داغون بودم.
بعد از شنیدن اون خبر نابود شدم.....فلش بک
(هم زمان با وقتی که زین و تینا به ملاقات هری رفتن)-آق...آقای دکتر...لطفا به من بگید چه بلایی سرم اومده؟؟؟
اینو با لکنت و استرس گفتم.
-اوووم.....راستش شما به یه مریضیه بد مبطلا شدید ولی خوشبختانه این مریضی کشنده نیست اما از این به بعد با مراعاتایی که باید انجام بدید با زندگیه خیلی سختی مواجه هستید.
-چر....چرا مگه.....مگه من چِم شده؟؟؟
-راستش نمیدونم چجوری بگم و از کجا شروع کنم ولی بالاخره شما باید از بیماریتون مبطلع شید و از این به بعد خیلی چیزارو باید رعایت کنید
چیزایی که زندگی کردنو برای شما سخت میکنن ولی شما چارهی دیگهای ندارید.
به سختی آب دهنمو قورت دادم و وحشت زده بودم.
با سر حرفای دکترو تایید کردم تا ادامه بده.
-خانم تیفانی شما به.....شما به هپاتیت مبطلاع شدید.
-چیییییییییییییی؟!
صدام بیشتر شبیه جیغ بود.
با حرف دکتر نفس بند اومد و احساس کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم.
چشمام از اشکایی که توشون جمع شده بودن تار میدیدن و یه احساس گیجی و سردرگمی داشتم.
اصلا نمیدونستم الان باید چیکار کنم.
جیغای ریز میزدمو بالاخره اشکای داغم گونههامو گرم کردن و باعث شدن که قلبم تیر بکشه.
من الان یه چیزی کم داشتم.
یا بهتره بگم به یه چیزی نیاز داشتم.
به یه آغوش گرم و پراز محبت که محکم بغلم کنه و بهم بگه همهی اینا یه شوخی و با لبخند دلنشین و چال دارش در بدترین شرایط گریمو تبدیل به خنده کنه.
ولی نه من اونو ندارم.
بدون اون یعنی هیچی...
یعنی دنیامو ندارم...
یعنی نفسی برای زندگی ندارم...
یعنی دیگه قلبی ندارم...
(اوووووووف حالا خوبه کلا سرجمع روهم یه ماه باهم بودنا لیلی و مجنون شدن)
دکتر ادامه داد : و از این به بعد حتی ممکن با وارد قطرهای از آب دهن شما در چشم یا غذا یا آب یا دهن کسی اون شخص هم مبطلاع به این مریضی شه.
این یعنی که شما از این به بعد حواستون باید به لیوان و قاشق و چیزای شخصی مثله حوصله و مسواکتون و... باشه که با دهن شخص دیگهای برخورد نکنه.
خانم تیفانی شما از این به بعد دیگه نمیتونین با کسی رابطه داشته باشید
چون اولین کار سادهی توی رابطهها بوسیدن همدیگس که از این به بعد کوچیک ترین کاری مثله اینم نمیتونید انجام بدید و این یعنی شما نباید هیچ وقت با هیچ کس رابطهی احساسی داشته باشید.*با ادامهی حرفای دکتر فهمیدم که دیگه تا آخر عمر باید بدون دنیام زندگی کنم و یه جسم بی روحم...
با ادامهی حرفاش فهمید که دیگه نفسم رو نمیتونم داشته باشم و از این به بعد فقط زندم...زندگی نمیکنم.
-خ...خب.....من الان باید.....من الان باید چیکار کنم؟؟؟
-شما برای معاینه هر ماه باید یه چکاب بیاین و این چیزه خیلی مهم و ضروریه نباید یادتون بره
-اوهوم.
حتی نمیتونستم حرف بزنم برای همین از ته گلوم صدا دراوردم.
-همینجا بمونید تا من برم آقای زین رو صدا کنم.
نفهمیدم چجوری ولی سعی کردم خیلی سریع از خودم عکس العمل نشون بدم.
-نه نه نه نه نه خواهش میکنم نمیخوام کسی بفهمه.
-باشه هرجور خودتون راحتین.
-خیلی ممنون.
به سختی از جام بلند شدم و رفتم تو راهروی انتظار که زین و تینا به نبودنم شک نکنن.
وقتی دیدم اونا از ICU درومدن یاده هری افتادم.
سعی کردم خودمو خوب نشون بدم تا اونا از اتفاقی که چند لحظه پیش زندگیه منو نابود کرد چیزی نفهمن.*فلش بک تموم شد.
فردا صبح
داستان از نگاه زین
منو تینا شبو توی بیمارستان سر کردیم و تیفاتی با میل خودش رفت خونه.
که این خیلی برای من عجیب بود.
پس چیشد اونا که لبریز از عشق بودن!!!
هری که جون و عمر تیفانی بود...
پس چیشد که حتی یه شبم به خاطر هری تو بیمارستان نبود.
نه حتما اون یه چیزیش هست...
چون رفتارش یهویی عجیب غریب شد و این عادی نیست...اصلانم عادی نیست.
حتما یه کاسهای زیر این نیم کاسس من باید سر در بیارم که چه اتفاقی افتاده.من هری رو مرخص کردم و با تینا رفتم دنبالش که کمکش کنم حاضرشه و باهم بریم خونه.
-درود بر پهلوان جهانیان.
سعی کردم با شوخی و خنده و مسخره بازی وارد اتاقش شم که جو رو عوض کنم.
-سلام.
ولی اون خیلی سرد جوابمو داد.
مهم نیست اون الان حالش خوب نیست و من زیاد سربه سرش نمیذارم ولی بعدا که حالش خوب شدو همه چی به حالته قبلیش درومد حالشو جا میارم.....دمار از روزگارش در میارم.
کمکش کردم که لباساشو تنش کنه و زیر بازپشو گرفتم تا بلندشه موقع بلند شدن تمام وزنشو انداخت رو من.
تینا آخرین کارای ترخیص هم انجام داد و ماباهم هری رو سوار ماشین کردیمو رفتیم خونه.امارت
وقتی رسیدیم به خاطر اینکه کسی متوجه نشه هری رو از در پشتی بردیم داخل توی اتاق من رو تخت خوابوندیمش.
-خب دیگه آقای استایلز باید خوب استراحت کنی تا حالت سر جاش بیاد.
داروهاتم باید سر وقت بخوری.
سرپیچی از چیزاییام که گفتم ممنوعه.هری رو خوابوندیم و تمام این مدت تیناهم داشت کمکم میکرد.
ساعت تقریبا 10بود و میتونم حدس بزنم که الان پسرا و تسا رفتن شرکت و منتظر ماهستن.
باید یه دروغ خوب سرهم کنم برای نیومدن هری به شرکت و من تو متقاعد کردن آدما استادم.به تیفانی یه سر زدم دیدم بی حال خوابیده و خب تیناهم خیلی خسته بود.
درست مثله من.
بیچاره پا به پای من کمک کرد.
دختر زیاد بدی نیست.
ولی این دلیل نمیشه که من از انتقام دست بکشم.
(اه زین تو چقدر کینهای)
چندتا کارگر مرد برای درست کردن اتاق هری به حالت اولیش استخدام کردم و بهشون دستور دادم که تا ساعت 7که ما برمیگردیم کارشونو تموم کنن و از اینجا برن.
و بستن دهناشونم زیاد برام آب خورد.
کارارو راست و ریست کردم و رفتم شرکت.
هیچ کس جز ما چهارتا نباید از این اتفاقایی که افتاده خبردار شه.
(کلا همه تو کار پنهون کارینا)