Chapter 3

680 118 23
                                    

تازه داشتم از سکوت لذت میبردم که بیریتنی گند زد به هر چی آرامشه...
-تیفانی تو دیوونه ای براچی گفتی دوبرابر کار میکنیم از کجا معلوم ما اصلا.....
نذاشتم حرفشو تموم کنه و پریدم وسط حرفش:ووووووووووووای بیریتنی من نمیدونم خدا چرا به تو یکی عقل داده آخه یکم ازش استفاده کن دختر . دلیل اینکه اون حرفو زدم این بود . یک تا آخر عمرمون یه سقف بالا سرمونو ...دو ما هر چقدرم میگشتیم با این سنی که داریم یا باید رقصنده بار میشدیم یا پامون به فاحشه خونه ها باز میشد آخه احمق ما کجا میتونستیم یه کار به این خوبی با حقوقی که تا آخر عمرمون ساپورتمون میکنه پیدا میکردیم؟؟؟هان!!!!
-البته دور از جونمون !!!!نه؟؟؟؟
تینا این گفت در حالی که بهم چشم غره رفتو روشو برگردوند.
من یه پوووووف بلند کشیدمو گفتم:حالا زود باشید چاییتونو بخورید که باید حرکت کنیم.
ما شروع به خوردن چایی کردیمو خوشبختانه دوباره توی اون سکوت لذت بخش فرو رفتیم.

داستان از نگاه هری

توی فکر فرو رفته بود توی فکر اون دختری که از طرف باقی حرف میزد.
اسمش چی بود......؟؟؟؟
آهان تیفانی .
اون دختر با اون چشای طوسی تیرشو موهای مشکی پر کلاغیش باعث شده بود من برای اولین بار توی فکر فرو برم. اونم تو فکر یه دختر...
من تا امروز به هیچ دختری حتی نگاهم نکردم.
نه نه نه این درست نیست هیچ چیز نمیتونه فکر منو مشغول کنه البته جز کار.
اون دختر نمیتونه همه ی نقشه های مارو خراب کنه من نباید هیچ وقت عاشق شم هیچ وقت هیچ وقت.
درضمن فکر نکنم عاشقی در کار باشه خب اون دختر خیلی جذاب بود من فقط میخوام با اون بخوابم فقط همین.
وقتی داشتم تو فکرم این جمله رو چندین بار تکرار میکردم در باز شدو پسرا اومدن داخل و دور تا دور میز اتاق کار من که قرار بود خالی شه نشستن.
-ما باید کارای امارتو تقسیم بندی کنیم . فک کنم همتون باید اینو بدونید.بهتر زودتر قبل از اینکه اون دخترا برسن این کارو انجام بدیم.
همه با سر حرف لیامو تایید کردن . اون ادامه داد : خب لوىٔیس مسىٔولیت محل خارج عمارت با تو .
لویی با سر حرف لیامو تایید کرد.
هری اتاقای امارت با تو.
-اوکی
-زین...نظارت بر شستشو های ملافه ها و لباسای و پرده ها و فرشا و چیزای دیگه با تو.
نایل نظارت به غذاها باتو.
-آخ جووووووووووووووووووون.
نایل سرود خوش حالی سرداد و ما همه زدیم زیر خنده. اون خیلی شکموعه در این شکی نیست.
-و منم مسىٔولیت نظافت حالو پزیرایی هارو به عهده میگیرم.
لیام اینو گفتو بعد ادامه داد:خب بچه ها کسی مشکلی نداره؟؟؟؟
همه باهم گفتیم:نننننننننننننننننه خیر .
وبعد زدیم زیر خنده
-خوبه پس حله.
ما با خنده از اتاق خارج شدیمو اجازه دادیم کارگرا اتاقارو آماده کنن.
داشتم دیوونه میشدم اون دختر فکرمو خیلی مشغول کرده بودو من داشتم باهاش توی ذهنم میجنگیدم.
..........................................................
زنگ در خوردو نایل رفت تا درو باز کنه ما هممون توی پذیرایی طبقه ی پایین نشسته بودیمو با ورود دخترا از جامون بلند شدیم.
بازم اون دختر منو مات و مبهوت خودش کرد داشتم دیوونه میشد آخه این دختر چی داره که من نمیتونم چشم ازش بردارم با دیدنش تمام سلول های بدم شروع به آتیش گرفتن کرد با زدن آرنج لویی به پهلومو اون خنده ی نوخودیه مسخرش به خودم اومدمو دیدم تیفانی دستشو به سمتم دراز کرده ونمیدونم چه زمانیرو بهش خیره شده بودم.مثله اینکه بدجوری ضایع کرده بودم.
بعد از اینکه سلام کردیمو دست دادیم دخترا روبروی ما نشستن. تیفانی دقیقا روبه روی من نشست من داشتم با خودم کلنجار میرفتم تا ذهنمو با یه چیز دیگه مشغول کنم. تصمیمم این بود که تاجایی که میتونم از این دختر دور بمونم تا یه کاری دست خودمو خودش ندادم.

داستان از نگاه تیفانی

یه سکوت بدی بینمون ایجاد شده بودو تصمیم گرفتم بشکونمش.
گلومو صاف کردمو از جام بلند شدم شروع به حرف زدن کردم:خب ما آماده ی شنیدن قانوناتون هستیم ولی قبل از اون فکر کنم بخواین بدونید هر کدوممون قرار مسىٔولیت چه بخشیرو به عهده بگیریم .
پسرا با سر حرفمو تایید کردن.
زین:خب شروع کن ما منتظریم.
احساس بدی داشتم نگاه اون پسر مو فرفری با چشای سبز زمردیش روم سنگینی میکردو من کم کم داشتم احساس خفگی میکردم.

داستان از نگاه هری

نه نه نه نه عشق در نگاه اول اصلا امکان نداره ....
در اصل اصلا وجود نداره...
من فقط میخوام باهاش بخوابم فقط برای یک شب فقط همین یک شبو بس.
در حالی که داشتم با این افکاراتم خودمو آروم میکردم حرفای تیفانی منو به خودم اوورد.
-خبببببببببب ما بعد از اینکه آگهی رو خوندیم تصمیم گرفتیم که هر کدوممون میخوایم توی کدوم بخش کار کنیم.
بیریتنی توی محیط بیرون امارت کار میکنه.
تسا توی آشپز خونه.
ترسا نظافت حال و پذیرایی.
تینا شستشو.
و من کارای اتاقارو میکنم.
حرفم که تموم شد هری نوشیدنی ای رو که داشت میخورد پرید ته گلوشو تا مرز خفگی رفت.
پسرا کمک کردن تا حالش خوب شه و نایل یه لیوان آب دستش داد.
بعد از اینکه هری حالش جا اومد سریع از جاش پاشدو گفت:مارو بخشید خانوما ..... بچه ها میتونم باهاتون خصوصی حرف بزنم.
و بعد هری دست پسرارو کشیدو برد به سمت آشپزخونه .من سر جام نشستمو به صورت پر از استرس دخترا نگاه کردم بغلشون کردمو سعی کردم با حرفام آرومشون کنم و بهشون بفهمونم اگه ما بخوایم کاریرو انجام بدیم حتما از پسش بر میایم.

داستان از نگاه هری

-هری حالت خوبه ؟ چیشد یهو؟؟؟؟
زین اینو با نگرانی پرسید.
-آره آره من خوبم.
من اینو با منو من گفتم.
فقط فقط میخواستم من میخواستم......
نایل:هری آروم باش فقط به ما بگو چی میخوای؟
-میشه مسىٔولیت منو عوض کنید؟
اینو با شک پرسیدم
-اوهوع پس دخترو تو گلوت گیر کرده.....هان؟؟؟
لویی اینو با طعنه گفت.
لیام:کدوم دختر؟؟؟؟
لویی:خب معلومه دیگه تیفانی
همه:هوووووووووووووووووو
-چی؟؟؟؟؟ نه نه نه نه نه مگه دیوونه شدید نه امکان نداره منو عشق عمراً .
لیام:پس حرفی واسه زدن نداریم مسىٔولیت هیچ کسم عوض نمیشه حالا بریم دخترارو زیاد منتظر نزاریم.
همه حرف لیامو تایید کردنو ما به سمت پزیرایی رفتیم.
زین:خب دخترا از قیافه هاتون معلومه که خسته اید قانونای ما زیاد و سخت نیستن فقط هر کدوم از شماها توی هر پستی که هستید یه مسىٔول دارید که یکی از ماییم . الان هر کدوم از ماها که مسىٔول بخش شماییم شماهارو به اتاقتون راهنمایی میکنیمو قانونارو بهتون میگیم.
زین اینو گفتو دخترا از جاشون بلند شدن
زین ادامه داد : تینا با منه .
و تینا رفتو کنار زین ایستاد اون خیلی شبیه تیفانیه حتما خواهر دوقلوشه مثله تیفانی چشای طوسیه پر رنگو موهای مشکیه پر کلاغی داره ...
پس چرا ٬ پس چرا من به اون اهمیت نمیدم خدایا تیفانی چی داره چی داره اون دختر چه چیز خاصی داره.....
-بریتنی با لویی.
و بریتنیم کار تینارو کرد.
تسا با نایل.
ترسا هم با لیام.
وووووووو در آخر تیفانی با هری.
با شتیدن اسممون از جام پریدم . هر چه قدر تیفانی بهم نزدیک تر میشد احساس خفگیه شدیدی میکردم تا اینکه بغل دستم وایساد. احساس کردم دارم ذوب میشم.
لویی:خب بچه ها بهتره دخترارو به اتاقشون راهنمایی کنیمو قانونارو بهشون بگیمو زودتر شرمونو کم کنیم و بزاریم بخوابن. فکر کنم خیلی دلشون میخواد زودتر از شر ما خلاص شن.
همه زدن زیر خنده جز من .....من مات خنده ی تیفانی شدم.....وقتی خندیدو اون چاله روی لپش معلوم شد.....اونم چال داره ....درست مثله من.

My Lost HalfWhere stories live. Discover now