داستان از نگاه هری
با دیدن اون صحنه انگار آب یخ ریختن روم.
جیگرم سوخت...
آتیش گرفتم...
یخ زدم...
له شدم...
مُتلاشی شدم...
از بین رفتم...
تیفانی........زین.......
تیفانی تو بغل زین....
دهنم باز مونده بود و پلک نمیزدم.
کثافتای آشغال.....
چجوری تونستن...
اونا چجوری تونستن با من این کارو کنن.
یه طرف داداشمه...
یه طرف عشقمه...
هه عشقم.....
من دارم به اون دخترهی هرزه میگم عشقم؟؟؟
نه...نه....................................................................
به عقب تلو تلو رفتمو خوردم زمین...
سریع از جام بلند شدمو دوییدم سمت اتاقمو درو قفل کردم..................................................................
به پشت در اتاقم تکه دادمو هنوز مخم از اون چیزی که دیده بودم هنگ بود.
سرم داشت از این همه فکر و خیال و اون کاری که تیفانی باهام کرد منفجر میشد.
نه من از این به بعد حتی حق ندارم دیگه اسم اون دخترهی جنده رو به زبون بیارم.
اون دیگه برا من تموم شد...
اون منو با این کارش کشت...
اون میدونست من طاقت خیانتو ندارم....
من بهش گفته بودم...
من بهش بزرگ ترین راز زندگیمو گفته بودم.
فکر میکردم اون آدم قابل اعتمادیه...ولی...
خاک تو سر من...خاک تو سر من که تو یه نگاه به یه آدم پست اعتماد کردم...
هه...اون حتی لیاقت آدم بودنم نداره...
میدونست تو زندگیم چه شکست بزرگی خوردم...
من...من فکر میکردم اون با همهی دخترا فرق میکنه.....هه البته قبل از اینکه خودشو تو آغوش زین گم کنه...
داشتم دیوونه میشدم...
سرمو با دوتا دستام گرفتمو موهامو به سمت بالا کشیدم...
انقدر محکم کشیدم که چشمام به سمت بالا کشیده شد...
داشتم حرصمو سر خودم خالی میکردم...
تا جایی که یهو زد به سرمو قاطی کردم.
چون تا اون لحظه به اندازهی کافی آروم بودم.
رفتم سمت میز کارمو هر چی روش بودو با یه حرکت ریختم پایین...
عربده میکشیدمو فریاد میزدم...از ته دل داد میزدم...با بغض داد میزدم...
همین کارو با میز دِراوِرَم کردمو هر چی کمد و دراور و میزو صندلیو وسایل تو اتاقم بود پرت کردم تو دیوار و انداختمشون زمین...
لب تابمو از رو زمین برداشتمو کوبیدمش تو پنجره و در عرض سه ثانیه کله شیشه های اتاقمو خورد کردم.
با مشت میکوبیدم تو دیوار و میتونستم صدای شکستن استخونامو بشنوم...
دیوار و دستم خونینو مالی شد...
با پاهام رفتم روی شیشه های خورد شدهی پنجرهها و با راه رفتنم از خودم رد پای خونی به جا میذاشتم...
ولی درد هیچ کدومشون.....نه دستم نه پاهام نمیتونستن حتی یه درصده درد قلبم باشن.
قلبه من شکست...تیفانی اونو شیکوند.
قلبه من خورد شد...من از بین رفتم...
من نابود شدم...
من دیگه اون هریه سابق نیستم...
من به تیفانی نشون میدم.....نشون میدم که بازی کردنش با من به چه قیمتی براش تموم میشه..................................................................
به سمت تخت رفتمو بالشتی که تیفانی روش میخوابیدو جرش دادم...همینطور ملافه و روتختیو...
دیگه هیچ چیزی تو اتاقم سالم نبود...
همه چی داغون و شکسته بود...
گوشهی اتاقم نشستمو زانوهامو تو بغلم گرفتمو متوجه شدم گونم خیس و داغ شد...
من داشتم گریه میکردم!!!؟؟؟
آره من داشتم گریه میکردم...تیفانی...اون منو به جایی رسوند که باعث شد اولین قطرهی اشک من بعد از سالیان سال که به خودم قول داده بودم دیگه هیچ کس .... هیچ کس نتونه اشکه منو در بیاره بریزه...
تو با من چیکار کردی تیفانی...چیکار کردی...من بهت گفته بودم...گفته بودم طاقت خیانتو ندارم...چرا...آخه چرا؟؟؟
خیلی نامردی تیفانی...خیلی...
خیلی سنگ دلو بی رحمی...خیلی.