داستان از نگاه هری
از دسته همه عصبی بودم و حوصلهی هیچ کسو نداشتم.
بیشتر از همه از دسته زین اعصبانی بودم.
چون او بهترین دوستمه و با اینکه میدونست من و تیفانی باهمیم با اون دخترهی هرزه به من خیانت کرد.
بیشتر از همه جیگرم از این آتیش میگیره که زین دیگه چرا.
ولی مهم نیست من برای یه دختر جنده که خیلی راحت با همه لاس میزنه و میتونه هرکسی رو به طرف خودش جذب کنه دور داداشم خط نمیکشم.
حتما زینم مثله من گول حاظر معصوم اون عجوزه رو خورده.
با تمام وجودم ازش متنفرم.
هه.....
حتی ارزش تنفرمم نداره.
چون تنفرم یه حسه که اون لیاقت اینکه بخوام تنفرمو خرجش کنمو نداره.
ولی کار من هنوز با اون تموم نشده.
اون باید تقاص پس بده.
چون باید تقاص قلبه شکستهی منو پس بده.
اونم باید حال الان منو تجربه کنه.
هه...
فکر کرده یه پسر ساده گیر اوورده.
*حالا حالیش میکنم که با کی در افتاده.داستان از نگاه تیفانی
حالم انقدر خراب و داغون بود که نمیتونستم توصیفش کنم.
توی قلبم احساس سوزش میکردم و اون هری بود که داشتم توی قلبم میسوزوندمش.
باید فراموشش میکردم.
باید این رابطه رو تموم میکردم.
(هه خبر نداری تموم شده)
چون کوچک ترین چیزی که هری در برابر رابطمون از من میخواد حداقل یه بوسهی کوچیکه که من حتی اونم نمیتونم بهش بدم.
پس دیگه ادامه دادن رابطهی ما از این به بعد بی معنیه.
من باید یه کاری کنم که اون از من متنفر شه.
(خیلی وقته شده.)
من باید بعد از امروز خیلی هواسمو جمع کنم به کارام که خدایی نکرده کسی رو مبتلا نکنم.
هیچ کسم نباید از این ماجرا با خبرشه.
مخصوصا پسرا.
چون اگه اونا بفهمن میخوان مارو بیرون کنن و اون چهارتا دختر معصومم به خاطر من قربانیه این ماجرا میشن.
پس نه.....هیچ کس نباید بویی از این ماجرا ببره.داستان از نگاه زین
یه چیزی سرهم کردم و تحویل پسرا دادم.
تا به نبود هری شک نکنن.
همگی جمع شدیم و پیش جاستین رفتیم و آخرین برنامهریزی رو برای جشن مسیح کردیم.
چون اون همین فردا بود.
یا مسیح...
خدا به خیر کنه.
(آخ جون بالاخره جشن مسیح فرا رسید)
مدیریت جشن افتاد گردن لیام و خب هرچی باشه اون برنامهریزه خوبیه و لیام به همهی ما مسعولیتهای مختلفی داد.
ماباهم تصمیم گرفتیم که دخترارو توی این جشن شرکت بدیم ولی نه به عنوان یه خدمتکار بلکه به عنوان یه مهمون .
بالاخره اوناهم بعد از این همه کار سخت اونم هرروز و بیوقفه بدون استراحت نیاز به تفریح دارن.
خب از همهی ایناهم که بگذریم این به نفع منه برای عملی کردن نقشم.
(خدمتکارم نشدیم)داستان از نگاه لیام
خیلی استرس داشتم برای درست برگذار کردن این جشن.
راستش خیلی میترسیدم.
مخصوصا از جاستین.
اگه کم و کسریای باشه اون از هشت جهت جغرافیایی جرم میده.
(خخخخخخخخخخخخخخ
خودم خندم گرفت وقتی تصورش کردم)
پس نباید کوچیکترین اشتباهی بکنم.
باید همه چی بینقص و عالی باشه تا مورد تحسین و اعتماد بیشتر جاستین قرار بگیریم.
این به پروژمونم خیلی کمک میکنه.
پس موضوعه شوخی برداری نیست و این جشنم یه جشن معمولی نیست.
ولی الان دقدقهی من یه چیزه دیگه بود.
من میخواستم به ترسا پیشنهاد بدم که تو جشن همراهیم کنه و راستش حتی فکر به گفتن اینم موجب نفس تنگی و استراب و عرق کردنم میشد.
(اوخی ددی عاشق شده)