داستان از نگاه لیام
به گفتهی جاستین منو پسرا لباسامون باید یه شکل میبود.
برای همین پسرا انتخاب لباسو سپوردن دسته من.
من برای همه کت و شلوار مشکیه ساده و شیک و برای زیرش یه لباس سفید و یه پاپیون مشکی انتخاب کردم و همه از سلیقهی من راضی بودن.
هممون لباسامونو پوشیدیم و میتونم به جرعت بگم که هممون یه جنتلمن واقعی شده بودیم.
جشن تقریبا شروع شده بودو نصف مهمونا اومده بودن برای همین من پسرارو فرستادم به استقبالشونو خدمتکاراهم داشتن ازشون پذیرایی میکردن.
صدای موزیک کله طبقهی سوم به اون بزرگی رو برداشته بودو اکثر مهمونا سر میزاشون یا دم بار بودن.
من همرو سر پستاشون قرار دادمو خودم رفتم که برم دنبال ترسا.
یه نفس عمیق کشیدم و یقهی کتمو صاف کردم.
کف دستم عرق کرده بودو برای دیدن ترسا خیلی هیجان زده بودم.
به طبقهی پنجم که رسیدم قلبم شروع کرد به تند تند زدن و
نفس تنگی گرفته بودم.
دوباره چندتا نفس عمیق کشیدم و در اتاق ترسارو زدم.
-کیه؟؟؟
-منم لیام.
وقتی اون صدای منو شنید درو باز کردو من با دیدنش............
-واو...
-چیه؟؟؟
-تو واقعا خوشگل شدی.
-واقعا!!!
-اوهوم.
نمیتونستم چشم ازش بردارم چون اون واقعا خیرهکننده بود.
-لیام.....لیااااااااااااااااااام.
به خودم اومدمو دیدم داره جلوم دست تکون میده و صدام میکنه.
(ددی خیلی ضایس)
-بل.....بله؟؟؟.
-بریم؟؟؟.
-اوهوم...حتما.....افتخار همراهی میدین پرنسس.
-اوه لیام زیاد بزرگش نکن.
-من واقعییتو گفتم.داستان از نگاه ترسا
با شنیدن حرفای لیام قند تو دلم آب شد ولی زیاد به روی خودم نیوردم.
دستمو دور بازیش که برام نگهداشته بود حلقه کردم و ما باهم رفتیم طبقهی سوم به سمت سالن جشن.
قبل از ورود به سالن خیلی استرس داشتم ولی در کنار لیام بودنم اونو کاهش میداد.
دامن بلند لباسم روی زمین کشیده میشد و این حسه خوبیه بهم میداد.
من همیشه آرزوی پوشیدن همچین لباسی رو داشتم.
با ورود ما به سالن نگاه همه به ما دوتا خیره شد.
مخصوصا پسرا خیلی متعجب نگاهمون میکرد.داستان از نگاه پسرا
لویی : جلل خالق این دوتا دیگه کی ریختن روهم.....
زین : هییییییییییییییییییییییییییش لویی زشته.
هری : لو لطفا شات آپ کن.
نایل : نه باو این کی شات آپ شده که الان بخواد باره دومش باشه.
زین : از بس که زر مفت میزنه.
لویی : اِاِاِاِا اِاِاِاِاِ اِاِاِاِاِ ِ
هری : اِ اُ زهرمار.
نایل : خب دیگه بچهها بسه دارن میان سمت ما.
هممون یه لبخند ساختگی تحویل لیام و ترسا دادیم و اوناهم به جمع ما پیوستن.داستان از نگاه هری
با پسرا و البته ترسا کنار بار وایساده بودیم و من همیجور داشتم مشروب میخوردم.
مشروب تنها چیزی بود که دردم (منظورش درد روحیه)
رو تسکین میداد.
زین اومد سمتم و بازومو گرفتو منو کشوند یه گوشه.
-هو چته یه کم یواش تر وحشی...
-هری حواست هست داری چه غلطی میکنی؟؟؟
-نه مگه دارم چیکار میکنم.
-بسه دیگه خودتو خفه کردی از الکل.
-زین به تو مربوط نیست.
-هری.....
-گفتم به تو هیچ ربطی نداره.....حالاهم برو به خوش گذرونیت برس.
زین ازم دور شده رفت پیش بچهها و من دوباره رفتم تو خودم.
این چند وقت خیلی احساس توخالی بودن میکردم.
ولی دلیلشو نمیفهمیدم.
همین اول مهمونی انقدر مشروب خورده بودم که کاملا مست بودم.
ولی حواسم به رفتار و کارام بود.
یعنی میفهمیدم دارم چیکار میکنم و جوری نبودم که کاری ناخواسته بخوام انجام بدم که بعدا یادم نیاد.
اما دیگه نمیتونستم بیشتر از این بخورم که الکل بدم زیادی بره بالا و تعادل کارام از دستم در بره.
یهو یه کاری ناخواسته میکنم و همهی نقشههامونو نقشه برآب میکنم.
چون همین الانشم دلم میخواد بزنم جاستینو لتو پارش کنم چه برسه وقتی که هوشیاریمم از دست بدم و انجام کارام دست خودم نباشه.
اون موقع فقط خدا میدونه که چه اتفاقی میوفته.
*من روبهروی بار نشسته بودم و به پشتم دید نداشتم.
برای همین اصلا حواسم به مهمونایی که میان نبود.