داستان از نگاه زین
پرستار از اتاقی که تینارو برده بودن توش بیرون اومد.
-خانم پرستار حالش چطوره؟؟؟
-شما چه نسبتی باهاش دارید؟؟؟
- آ آ آ ................... من دوستش هستم.
-آقای...........
-مالک.
-آقای مالک تا نیم ساعت دیگه سِرم ایشون تموم میشه میتونید ببریدشون.
-مچکرم.................صندوق کجاست.
-انتهای راهرو سمت چپ.
-مرسی ممنون.................................................................
تینا بی حال بودو تو اون وضعیتش اصلا اتفاقاتی که بینمون افتاده بود برام مهم نبود.
از روی تخت بلندش کردمو اون وزنشو انداخت رو من.
ما به سمت ماشین رفتیمو من با تینا عقب نشستمو اونو به خودم تکیش دادم.
هری تیفانیرو جلو نشونده بودو میتونم بگم اون خیلی بهتر به نظر میرسید.
-هری بریم خونه اوضاع اصلا خوب نیست حال هیچکدوممون برای دیدن بیریتنی تو اون اوضاع جالب نیست بهتره بیشتر از این به دوتا دخترا فشار نیاریم.
تیفانی: نه زین من حالم خوبه میخوام فوراً برم پیش بیریتنی من باید اونو ببینمو درست بفهمم چه اتفاقی افتاده دقیقا.
هری : اوه تیفانی زین راست میگه شما باید استراحت کنید.
-نه هری لطفا اصرار نکن.
-اما تیفانی...................تو حالت خوب نیست.
-هری گفتم میخوام بیریتنیو ببینم لطفا منو ببر پیش اون.
تیفانی پافشاری کردو هریم یه پووووووووف کشیدو از رو اجبار قبول کرد.
-پس هری بی زحمت منو تینارو اول برسون خونه.
هری به حرف من گوش کردو دور زدو به سمت خونه حرکت کرد.
.................................................................تینا آروم آروم از تو بغل من اومد بیرونو از ماشین پیاده شد.
اون دوباره سرش گیج رفتو داشت میوفتاد که گرفتمشو مانع افتادنش شدم.
-بذار کمکت کنم.
اون هیچ مقاومتی نکردو به حرفم گوش کرد..................................................................
من تینارو تو تختش خوابوندمو پتورو کشیدم روش.
هرچند منو اون باهم دشمنیمو مدام در حال کل کلو تلافی کردن کارای هم دیگه ایم.
ولی تو این وضعیت اون من واقعا دلم نیومد تنهاش بذارم.
تینا حالش خیلی بد بودو به کمک احتیاج داشت.
هر چی باشه منم آدممو دلم از سنگ نیست.
تنها کسی که حتی هنگام مرگم میتونم ولش کنم به حال خودش تا بمیره اون جاستینه عوضیه................
آخ آخ آخ آخ جاستییییییییییییییین.
میدونم حال دخترا هر کدوم به نوعی بده ولی اونا باید دست به دست هم بدننو مواظب هم باشن تا ما برگردیم.
میدونم تیفانی مارو درک میکنه و اوضاعو خودش درست میکنه..................................................................
من زنگ زدم به لیام.....................................
داستان از نگاه لویی
موبایل لیام زنگ خوردو اون از فوراً از بیمارستان خارج شد.
هم زمان با خارج شدن لیام هریو تیفانی هم رسیدن.