Chapter 21

530 83 63
                                    

داستان از نگاه نایل

خیلی خوش حال بودم که تسا درخواستمو قبول کرد.
دست پخت اون واقعا حرف نداره.
زین بعد از اون اتفاق از اتاقش بیرون نیومده
بودو تینا هم رفته بود حموم .
هریو تیفانیم رفته بودن تا یه چرتی بزننو
منو تسا تنه‍ا مونده بودیم
.................................................................

ما داشتیم کیکو چاییمونو میخوریمو گپ میزدیم که صدای زنگ در مارو به خودمون اوورد.
-من باز من کنم.
تسا اینو گفتو از جاش بلند شد.

.................................................................

-نایل لطفا میشه بیای کمک.
صدای لیام بود که تقریبا داشت داد میزد.
من رفتم کمکشونو همه ی وسایلو بسته بندی کردیمو توی کامیون گذاشتیم.
-پس لویی و بیریتنی کجان.؟؟؟
-اونا موندن تا به حسابا رسیدگی کنن.
من پرسیدمو ترسا جوابمو داد و لیام گفت که الان به لویی زنگ میزنه تا ببینه کجا موندن.

.................................................................

ما رفتیم داخلو ترسا و لیام ولو شدن روی کاناپه.
تسا برای اونا بشقابو چنگالو چایی اوورد که خستگیشون با یه عصرونه ی خوشمزه در بره.
که اتفاقا همینطورم شد.
ما لحظات خوبی رو سپری میکردیمو داشت بهمون خیلی خوش میگذشت.
چهارتایی باهم حرف میزدیمو من جکای بامزه تعریف میکردمو خنده از روی صورت هیچ کدوممون پاک نمیشد.

داستان از نگاه لیام

نایل داشت با جکاش هممونو میخندوندو من مجذوب خنده های ترسا شده بودم اون خیلی نخودیو با مزه میخنده.
درسته که من بهش گفته بودم چشای عسلیه خودت خیلی بیشتر بهت میاد ولی اون به حرفم گوش نداده بودو هنوزم اون لنزای مشکی روی چشای کاراملیه زیباشو پوشونده بودن ولی بالاخره من یه روز مجبورش میکنم تا جلوی همه لنزاشو برداره تا همه بفهمن اون چه چشای زیبایی داره.
ما داشتیم با هم میگفتیمو میخندیدیم که یهو.........................

داستان از نگاه تیفانی

هری دسته منو گرفتو کشوندم تو اتاقش.
-اوه هری خواهش میکنم میدونی اون کاری رو که ازم میخوایو نمیتونم انجام بدم.
-کدوووووووووووم کار؟؟؟
هری یه ابروشو انداخت بالا و چشاش گرد شد.
-مگه تو میدونی من چی ازت میخوام.!!!
-یعنی تو ازمن نمیخوای که باهات س...*
هری نذاشت حرفم تموم شه و سریع پرید وسط حرفم.
-اوه نه معلومه که نه تیفانی........من فقط میخوام باهات صحبت کنمو آخرش میخوام ازت یه سوال بپرسم و توهم مجبوری به اون جواب مثبت بدی.
-اووووووووووووووووم آها ....... اوکی.

........‌.........................................................

هری لبه ی تخت نشستو منو روی باهاش نشوند.
من مجبور شدم پاهامو از هم باز کنم تا
پاهام اینور اونور هری بیوفتن.
من کاملا روبه روی هری قرار داشتم.
-خب عزیزم میشنوم.
-میدونی تیفانی رابطه ی ما زودتر از اونچه که تصور میکردم شکل گرفتو من هنوز باورم نمیشه که تو دوست دخترمی.....
-منم هنوز باور نمیشه که تو دوست پسرمی و من چجوری با یه بار دیدنت توی شبه اول بهت اجازه دادم بهم نزدیک شی.......و الان تو دوست پسرمیو این برای من خیلی عجیبه .
-اوهوم برای منم..........یه جورایی غیر قابل باوره..............که ما انقدر زود عاشق هم شدیمو بهم دل بستیم البته از زود هم یه چیزی اونورتر خیلی خیلی زود.
-هه عشق توی نگاه اول میگن همینه دیگه.
-آره........
هری اینو گفتو یه پوزخند زدو سرشو انداخت پایینو تکون داد.
-خب عشقم من چیرو باید قبول کنم.
-تیفانی من دلم میخواد از فردا مثله دوست دختر دوست پسرای عادی باشیم میخوام باهم قرار بذاریمو حرفای عاشقانه به هم بزنم خخخخخخخخب از این چرتو پرتا و کارای مزخرفی که دوست دختر دوست پسرایی که عاشق همن انجام میدن دیگه...............
-خخخخخخخخب؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-خب من میخوام که تو رو برای فردا شب شام دعوت کنم بیرون...........................
تو هم مجبوری منو همراهی کنی............
قولت که یادت نرفته؟؟؟
-اوه هری منو بگو که فکر میکردم چی میخوای بگی .................................
عزیزم معلومه که همراهیت میکنم با کمال میلم قبول میکنم عشقم.
ولی هری اینو همیشه یادت باشه ما هیچ وقت نمیتونیم مثله دوست دختر دوست پسرای معمولی باشیم چون عشق ما با عشق بقیه فرق میکنه........عشقی که ما به هم داریمو حتی رومىٔو و ژولیتم بهم نداشتن.....
اینو هیچ وقت یادت نره.

My Lost HalfWhere stories live. Discover now