داستان از نگاه هری
از رو تختم بلند شدم لباس تنم نبود فقط یه شلوارت کوتاه قرمز پام بود که همچین فرقیم با شرت نداشت.
سریع از راهرو گذشتمو به اتاق تیفانی رسیدم یه نفس عمیق کشیدمو در زدم ولی کسی جواب نداد آروم دستگیره درو پیچوندمو درو باز کردم ولی تیفانیرو ندیدم برای یه لحظه ترسیدم ولی طولی نکشید تا دیدم چراغ حموم روشنه و یه نفس راحت کشیدم پاهام بدون خواسته ی خودم.....البته بدون خواسته ی عقلی خودم منو به طرف در حموم که نیمه باز بود کشیدن .
من وارد حموم شدمو تیفانیرو درحالی که فقط مچ پاهاش با سرشونه به بالاش معلوم بودو به طور دقیق برانداز کردم .
اون متوجه من نشد چون توی خواب عمیقی فرو رفته بود .
بهش نزدیک شدمو کنار وان زانو زدم سرمو روی دوتا دستام که لبه ی وان بود گذاشتمو بهش خیره شدم به چشای بسته ی نازش به موهای آشفته ی فرفریش به دماغ عروسکیش به گونه های خوش حالتش و در آخر به لباش به لبای بی نقص زیباش لبای اون حرف نداشت......من اونارو میخوام ....
میخوام فقط رو لبای من باشن میخوام صدهابار ببوسمشون من میخوام .......من تیفانیرو میخوام..
همه چیزشو میخوام......میخوام مال من باشه اونم برای همیشه.....میخوام تا ابد تو آغوشم بگیرمشو ببوسمش.....من تیفانیرو فراتر از اینا میخوام.
تو افکارم غرق شده بودم که یه دفعه تیفانی چشماشو بهم فشوردو دستاشو بالا بردو اونارو کشید.
تا اومدم به خودم بیام چشاشو باز کرد.داستان از نگاه تیفانی
از یه خواب ناز بیدار شدم ولی چشامو باز نکردم یادم اومد که هنوز تو حمومم تصمیم گرفتم خودمو بشورمو برم بخوام به محض اینکه چشامو باز کردم.
-اَاَاَاَاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااَاَاَ
یه جیغ بنفش جانانه کشیدم.
هری سریع جلوی دهنمو گرفت.
-هیشششششششششششششش همرو بیدار میکنی.
دستشو کنار زدم.
-نصف شب اومدی تو حموم من انتظار داری بشینم رومانتیک نگات کنم.
برو بیرون سریع برو بیرون همین الان تا بیامو به حسابت برسم.
-تیفانی اومدم باهات حرف......
نذاشتم حرفشو تموم کنه.
-فقط همین الان برو بیرون.
جمله هامو با حرص میگفتم از حموم رفت بیرونو درو بست من سریع دوش گرفتمو حولرو دور خودم پیچیدم.
از حموم اومدم بیرون که دیدم رو تخت نشسته .
به محض اینکه من اومدم از جاش بلند شد.
رفتمو درو باز کردم.
-بیرون.....
-حداقل گوش کن.
-گفتم بیروووووووووووووون. ..... از اتاق من برو بیرون.
انقدر کلماتمو با حرص میگفتم که دندونام درد گرفته بود.
هری با سرعت اومد جلو درو بستو منو بهش چسبوند .
دستاشو دو طرفم گذاشت.
من کپ کرده بودمو نمیتونستم تکون بخورم فقط به زور آب دهنمو قورت دادم.داستان از نگاه هری
دیگه از حدم گذشتمو تصمیم گرفتم کاری رو بکنم که چند لحظه پیش داشتم بهش فکر میکردم.
تیفانیرو با دستام محاصره کردم.
انقدر بهش نزدیک بودم که سینه های لختم چسبیده بود به سینه هاش و من میتونستم ضربان قلبش که به سرعت بالا میرفتو حس کنم.
اون خیلی ترسیده بود.
به سرعت لبامو روی لباش گذاشتمو به شدت بوسیدمش.
اون دستشو جلو اووردو من دوتا دستای ظریفشو با یه دستم به بالا سرش بردمو نگه داشتم.
همینطور به بوسیدنش ادامه دادم که متوجه شدم اونم داره منو میبوسه....باورم نمیشد تیفانی داشت جوابه بوسه های منو میداد برای یه دقیقه عقب کشیدمو دیدم داره با ترس منو نگاه میکنه که دوباره نتونستم طاقت بیارمو جلوی خودمو بگیرم شروع کردم دوباره به بوسیدنش و اونم جواب بوسه های منو میدادو منو میبوسید و هیچ کاری برای دور کردن من از خودش انجام نمیداد حتی مقاومتم نمیکرد.داستان از نگاه تیفانی
نمیدونم چم شده بود ولی نمیتونستم در مقابل بوسه هاش بی اهمیت باشمو مقاومت کنم فقط میبوسیدمش.
زمانو گم کرده بودیم نمیدونم چه مدت داشتیم همو میبوسیدیم ولی وقتی برای نفس کشیدن از هم عقب کشیدیم لبای جفتمون به طرز بدی باد کرده بود.
هری ازم دورشد و من سرمو پایین انداختم به شدت ازش خجالت میکشیدم که هری دستشو زیر چونم گذاشتو سرمو بالا اوورد.
-ببین تیفانی ما باید مفصل باهم حرف بزنیم اونم خیلی جدی فک نکنم دلت بخواد اینطوری ادامه بدی.....هان؟؟؟
سرمو با بغض به نشونه ی نه بردم بالا.
-فردا بعد از کارت میشینیم باهم حرف میزنیم....
باشه؟؟؟
فقط سرمو تکون دادم نمیخواستم حرف بزنم که بغضم بشکنه ولی وقتی گونه هام داغ شد فهمیدم نتونستم نگهش دارم.
وقتی فهمیدم بغضم دیگه شکست خودمو رها کردم.
دیگه گریم تبدیل به هق هق شده بود هری منو محکم تو بغلش گرفتو سرمو گذاشت رو سینش.
من با دوتا دستام سفت بغلش کردم ....اونم همین کارو کرد به موهام بوسه زدو سعی میکرد که آرومم کنه ولی من نمیخواستم از بغلش بیرون بیام انگار که درد هایی که از بچگی تا الان کشیدمو همرو داشتم با گریه هام تخلیه میکردم حرارت بدن لختش تمام سلولامو میسوزودو من داشتم میسوختم .
هری منو از خودش جدا کردو با دوتا دستاش صورتمو گرفتو با انگشت شستش اشکامو پاک کردو منو به سمت تختم برد.
رفت سر کمدمو یه تیشرت بلند که تا پایین باسنم بودو اووردو تنم کرد و بعدش حولرو از زیر اون از تنم کشید بیرون.
وقتی این کارو کرد احساس امنیت کردم چون فهمیدم اون واقعا نمیخواد بهم صدمه بزنه و فهمیدم که از روی هوس چند لحظه پیش منو نمیبوسید.
اون منو خوابوند رو تختمو پتورو روم کشید.
اون لحظه عقلو منطق حالیم نبود من فقط هریرو میخواستم فقط همین چیز دیگه ای هم برام مهم نبود با مِنو مِن گفتم: میشه نری؟؟؟؟
-نمیگفتی هم نمیرفتم.
این حرفش یه لبخند روی لبام اوورد.
هری کنارم دراز کشیدو منو به خودش نزدیک کرد و من به پلو شدم اون دستشو دورم حلقه کردو با اون یکی دستش باموهام بازی میکرد منم دستی که زیرم بودو روی سینش گذاشته بودمو اون یکی دستمو روی شونش .
صورتمو بردم توی گردنشو خب خودمو جابه جا کردم انگار که خیلی وقت بود به آغوشو حمایت یکی نیاز داشتم به گردنش چندیدن بار بوسه زدمو با بوی تنش خوابم برد.داستان از نگاه هری
وقتی تیفانی چند لحظه پیش اون رفتارارو کرد فهمیدم ته دلای جفتمون یه چیز میگذره و تصمیم گرفتم که فردا شب همه چیزو بهش بگم تا اونم منو درک کنه و بهم بگه تا آخرش باهام هست یانه؟؟؟
میدونم من فقط یه روزه این دخترو میشناسم ولی
همین یه روز کافی بود برای اینکه بفهمم هم
نیمه ی گمشدمو پیدا کردم وهم به عشق تو نگاه اول اعتقاد پیدا کردم.
چونمو روی سر تیفانی گذاشتمو به موهاش چندین بار بوسه زدم دستمو روی کمرش بالا و پایین میکشیدم و اونو سفت به خودم چسبونده بودم طوری که نوک سینه هاش به سینه هام میخورد.
پاشو لای دوتا پام قرار دادمو توی یه آرامش خاصی فرو رفتم فقط دلم میخواست تا ابد همینطوری بمونیم .
وقتی نفسای تیفانی منظم شد فهمیدم که خوابش برده و منم با خیال راحت چشامو بستم.