لطفا از چند تا پارت اول قضاوتش نکنین و به لوتوس و من یه شانس بدین
قول میدم لوتوس ناامیدتون نکنه
━━━━━━━━━━━━━━━حیاط مدرسه مملو از دانش آموز بود و تهیونگ هم طبق عادت سرگرم صحبت کردن با دوستهاش و مسخره بازی درآوردن بود.
اما چشمش مدام به سمت در ورودی مدرسه میچرخید و هر لحظه منتظر دیدن عمو و پسر عموش بود.
چون طبق گفتهی پدرش، هوسوک و یونگی قرار بود امروز به مدرسه بیان و هوسوک یونگی رو ثبت نام کنه تا یونگی چند ماه باقی مونده از سال تحصیلی رو اونجا باشه.
وقتی از دور هوسوک و یونگی که پشت سرش، با فاصله کمی راه میرفت رو دید، بعد از خداحافظی از دوستهاش، ازشون جدا شد و به سمت اونها دوید.
با روی خوش به هر دوشون سلام کرد ولی فقط از عموش جواب سلام گرفت و یونگی فقط سر تکون داد.
هوسوک از تهیونگ پرسید:
_ تهیونگا؟
_ بله عمو؟
_ میدونی دفتر مدیر کجاست؟پسر سینهش رو صاف کرد و جواب داد:
_ معلومه که میدونم!هوسوک لبخندی زد و گفت:
_ پس ممکنه دفتر مدیر رو بهمون نشون بدی؟
و تهیونگ هم از خدا خواسته، این کار رو کرد.
حتی پشت در دفتر مدیر ایستاد تا بفهمه پسر عموش قراره تو کدوم کلاس باشه!چند دقیقهی بعد عمو و پسر عموش، به همراه آقای مدیر از اتاق بیرون اومدن.
مرد نسبتاً مسن رو به تهیونگ گفت:
_ کیم، جانگ یونگی رو به کلاسش ببر و همه جای مدرسه رو بهش نشون بده!تهیونگ برای اینکه از کلاس ورزش فرار کنه، با کمال میل قبول کرد و دست یونگی رو گرفت و کشون کشون با خودش به سمت حیاط مدرسه برد.
چند قدم که از جلوی دفتر مدیر دور شدن، یونگی با ضرب، دستش رو از دست پسر بیرون کشید و با اخم گفت:
_ بهم دست نزن!تهیونگ با ابروهایی که از تعجب بالا رفته بودن، به پسر نگاه کرد و فقط به آرومی سر تکون داد و بعد به راه افتاد.
یونگی کوله پشتیش رو محکم کرد و پشت سر تهیونگ، با کمی فاصله قدم برداشت.
بعد از اینکه پسر کوچیکتر کلاس و قسمتهای مختلف مدرسه رو به یونگی نشون داد، پسر عموش رو جلوی در کلاسش تنها گذاشت و به سمت سالن ورزشی رفت.
طوری که یونگی تمام مدت، تهیونگ رو ایگنور کرده بود، باعث شده بود تا به غرور آلفایی پسر بر بخوره و شرکت کردن تو کلاس ورزش رو به وقت گذروندن با پسر عموی جدیدش ترجیح بده!
✽ ✽ ✽
با به صدا درآمدن زنگ ناهار، همه پسرها و دخترهای گرسنه به سمت سالن غذاخوری مدرسه دویدن.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒 (completed)
Romance_ خیلی کنجکاوم بدونم چه حسی داشت که پسرعموت دیکت رو عین گرسنهها برات ساک میزد؟ _ خفه شو! _ بهتره مراقب حرف زدنت باشی کیم.. عکسات هنوز دست منه.. شایدم دلت میخواد عمو جونت عکسای قشنگ پسرش رو موقع هرزگی کردن ببینه؟! ✽ ✽ ✽ _ آپا التماست میکنم، باید...