𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲-𝐟𝐨𝐮𝐫

870 194 120
                                    

با اینکه یه سریا ووت نمیدن و کامنت نمی‌ذارن و خیلی سوکسی طور فقط میخونن و رد می‌شن، ولی یه چیزی نزدیک 6000 تا کلمه نوش جونتون 💝

اینکه هنوز جواب کامنتا رو ندادم، فقط به خاطر اینه که دارم خودمو از ده جهت پاره می‌کنم که لوتوس رو زودتر تمومش کنم و برم سراغ آلفا کیم و بعدش هم استارت فصل دوم رو بزنم
[توی پارت بعدی که انشاالله پارت آخرم هست، درباره فصل دوم توضیح میدم]

ووت و کامنت لطفا فراموش نشه ؛)
━━━━━━━━━━━━━━━

پشت در بسته ایستاد و نفسش رو از ریه‌هاش بیرون داد. خیلی با خودش کلنجار رفته بود تا خودش رو راضی کنه و به بیمارستان برگرده.

تمام دیروز و دیشب رو توی حیاط جلویی خونه‌ی برادرش نشسته بود و با امید واهی که ممکنه نامجون و تهیونگ برگردن، بدون توجه به سردی هوا و دونه‌های ریز برف که روی سرش می‌ریختن، همونجا شب رو به صبح وصل کرده بود.

اما با طلوع خورشید، فهمید که بیهوده منتظر مونده. پس دوباره سوار ماشینش شد و خودش رو بیمارستان رسوند. ولی تا چند ساعت حتی از ماشین پیاده نشد.

روی برگشتن نداشت. به خاطر حرفی که زده بود، از جیمین خجالت می‌کشید. اون لحظه به حدی عصبانی بود که هیج اختیاری روی رفتارش نداشت، چه برسه به زبونش!

اگه اون گرگ وحشی که دیروز بهش تبدیل شده بود، چیزی متوجه می‌شد که پاره‌ی تنش رو کتک نمی‌زد.

با اینکه بابت وحشیگری روز قبل، شدیدا احساس خجالت و عذاب وجدان می‌کرد ولی دور شدن از خانواده‌ش به بهانه‌ی ناراحتی هم کار درستی نبود.

آخر سر با کلی این پا و اون کردن، یه دسته گل بزرگ خرید و درحالی که از شرم روی پیشنویش عرق تشکیل شده بود به بیمارستان برگشت.

رفتار دیروزش حتی با صد تا دسته گل هم جبران نمی‌شد ولی الان توی این موقعیت چیز زیادی از دستش برنمیومد.

اینکه نگاه‌های قضاوتگر پرسنل بیمارستان رو نادیده بگیره و صورتش رو موقع شنیدن صدای پچ‌پچ بقیه خونسرد نشون بده، واقعا سخت و غیرممکن بود.

ولی با هر سختی و مشقتی که بود از بین اون‌ها گذشت و خودش رو پشت در اتاق یونگی رسونده بود. دستش رو با تعلل بالا آورد و در زد.

با شنیدن صدای جیمین که اجازه‌ی ورود می‌داد، دسته گل رو پشتش قایم کرد و در رو باز کرد و داخل رفت. اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد یونگی بود که روی تخت خوابیده بود و نصف صورتش آغشته به کِرم بود.

نگاهش رو چرخوند و جیمین رو دید که روی مبل نشسته ولی حتی بهش نگاه هم نمی‌ندازه. زیر لب سلام کرد ولی جوابی نگرفت. این بار با شرمندگی پرسید:
_ حالش خوبه؟

𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒 (completed)Onde histórias criam vida. Descubra agora