𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐟𝐨𝐮𝐫

1.1K 247 120
                                    

بیشتر از یک ماه از اومدن یونگی و زندگی کردن با پدرش می‌گذشت.

هوسوک هر کاری می‌کرد تا اعتماد پسر نوجوونش رو جلب کنه ولی اونقدر توی این مسئله موفق نبود.

با اینکه هوسوک بین هیون‌جو و یونگی فرقی قائل نمیشد، ولی همیشه یه چیزی بود تا حس دوست داشته نشدن رو به پسر نوجوون تزریق کنه.

اوایل که یونگی تازه اومده بود، خود هوسوک هر روز صبح پسر رو به مدرسه می‌رسوند ولی از یه جایی به بعد یونگی گفت که ترجیح میده خودش به مدرسه بره.

هوسوک هم مخالفتی نکرد چون به اندازه کافی رابطه‌ش با پسرش بهم ریخته بود و نمی‌خواست به خاطر همچین چیزهایی از این هم بدتر بشه.

این حرکت یونگی و استقلال نسبی که از پدرش پیدا کرده بود، باعث شد صدای اعتراض تهیونگ بلند بشه و اون هم بخواد خودش به مدرسه رفت و آمد کنه.

البته بیشتر به خاطر این بود که یونگی با وجود امگا بودن خودش میتونست بره و بیاد اما اون که یه آلفا بود مثل یه بچه‌ی دبستانی هرروز پدرش باید دنبالش میومد.

جین برخلاف برادرش، از همون اول مخالفت کرد ولی نامجون تونست همسرش رو راضی کنه که حالا که پسرشون می‌خواد مستقل بشه پس نباید جلوش رو بگیرن.

پس تهیونگ هم دیگه خودش با اتوبوس به مدرسه می‌رفت.

امروز صبح به خاطر بارونی که شب قبل اومده بود، هوا کمی سرد بود و یونگی درحالی که دست‌هاش رو توی جیب‌ ژاکتش فرو کرده بود، مثل روزهای گذشته توی ایستگاه اتوبوس منتظر رسیدن اتوبوس روی صندلی پلاستیکی یخ زده‌ نشسته بود.

وقتی اتوبوس ایستاد و پسر سوار شد تنها صندلی خالی که دید ، کنار تهیونگ که زودتر از اون سوار شد، بود.

اصلاً از اون پسر آلفای پر مدعا که از شانس بد پسرعموش هم بود، خوشش نمیومد.

تک تک رفتارهای تهیونگ از نظر یونگی روی مخ بودن ولی اول صبح اونقدر خسته بود که ترجیح داد به جای اینکه فکر کنه کنار کی می‌شینه، تا مدرسه بخوابه.

پس بدون هیچ حرفی روی صندلی کنار تهیونگ نشست و کوله پشتیش رو طبق عادت بغل کرد؛
چون بغل کردن کوله پشتیش بهش حس امنیت می‌داد.

بدون اینکه به پسر محل بذاره، سرش رو به پشتی صندلی اتوبوس تکیه داد و چشم‌هاش رو بست و سعی کرد تا زمانی که به مدرسه می‌رسه یکمی بخوابه.

از وقتی به سئول اومده بود، به خاطر خواهر ناتنی‌ش که همیشه مریض بود و شب تا صبح گریه میکرد، نمیتونست راحت بخوابه.

تهیونگ سعی کرد همونطور که یونگی ‌ایگنورش کرده بود، بهش بی‌محلی کنه ولی وقتی سنگینی چیزی رو روی شونه‌ش حس کرد، سرش رو به همون سمت چرخوند و دید که سر یونگی روی شونه‌ش افتاده.

𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒 (completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora