𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐥𝐯𝐞

1K 204 171
                                    

من که تند تند میام و پارت جدید می‌ذارم
حتی شرط ووت هم نمی‌ذارم
ولی لطفا ایگنور نکنین این بچه رو و بهش ووت بدین و کامنت بذارین💔
━━━━━━━━━━━━━━━

یونگی با جدیت درحال گوش دادن به توضیحات معلم فیزیک بود و سعی می‌کرد هم‌پای معلم جلو بره و نوت برداری کنه.

نسبت به قبل نمراتش بهتر شده بود و همین اعتماد به نفس خوبی به پسر داده بود ، بیشتر از قبل تلاش می‌کرد و درس می‌خوند.

خیلی دوست داشت که بتونه دانشگاه قبول شه و اصلا براش اینکه دانشگاهش کجاست مهم نبود. چون با وجود رفتار خوب جیمین و هوسوک باهاش، ترجیح می‌داد که هر چه زودتر مستقل شه.

خیلی وقت بود هیون‌جو رو به عنوان خواهر کوچیکش پذیرفته بود ولی به هیچ وجه نمی‌تونست جلوی خودش رو برای حسادت نکردن به دخترک بگیره.

چون دخترک دقیقاً چیز‌هایی رو داشت که یونگی هیچوقت درست و حسابی حسشون نکرده بود؛ چیز‌هایی مثل زندگی کردن پیش والدینش.

یونگی قبل از اینکه بتونه چیزی بفهمه والدینش از هم جدا شدن و تا چند سال اول زندگیش فقط ماهی یک بار می‌تونست هوسوک رو ببینه.

وقتی هم که یونگی بزرگتر شد و معنی دلتنگ شدن برای پدرش رو فهمید، هم زمان با موقعی بود که هوسوک و جیمین وارد رابطه شده بودن.

اینطوری شد که فاصله‌ی بین هر بار ملاقات پدر و پسر، طولانی‌تر شد و آخر سر به سالی دو الی سه بار رسید. و کم کم حسی مثل حس اینکه دور انداخته شده باشی یا اینکه پدرت دوستت نداره، تمام ذهن پسرک رو پر کرد.

هر دفعه که هوسوک بهش زنگ می‌زد تا حالش رو بپرسه و ازش خبر بگیره، یونگی بدون استثنا می‌پرسید که کِی به دگو میاد تا ببیندش؟
ولی هوسوک اون زمان دانشجو بود و شرایط مالی اون روزهاش بهش اجازه نمی‌داد هر هفته به دگو بره. جدا از اون، هوسوک توی رابطه بود و مجبور بود که بخشی از زندگیش رو هم برای جیمین بذاره.

ولی یونگی به عنوان یه بچه‌ی ۹-۱۰ ساله اصلا متوجه این چیز‌ها نبود و فقط پدرش رو می‌خواست و مدام مادرش رو با سوال‌های پی ‌در پی کلافه می‌کرد.

آخر سر یه روز زن، بدون توجه به اینکه پسرکش برای درک این چیز‌ها هنوز خیلی بچه‌ست و حتی ممکنه این جمله به حس اعتمادی که نسبت به پدرش داره آسیب بزنه، با داد گفت:
_ پدرت داره ازدواج می‌کنه دیگه برای تو وقت نداره!

در واقع به جای اینکه سر پسرش داد بزنه، قصد داشت سر خودش داد بزنه و این حقیقت رو با صدای بلند به خودش بگه که دیگه هیچ شانسی برای اینکه هوسوک بهش برگرده نداره و تمام این چند سال رو الکی به امید اینکه ممکنه همسر سابقش به خاطر بچه‌شون بخواد دوباره با هم زندگی کنن، تلف کرده!

𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒 (completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora