🍫💌 پارت به مناسبت ولنتاین 💌🍫
❣️ووت و کامنت یادتون نرههههههه❣️
تک تک کامنتا رو میخونم، حتی اگه وقت نکنم جواب بدم
━━━━━━━━━━━━━━━_ چرا هنوز هیچ خبری نیست؟
جیمین با آه گفت و به پشتی مبل تکیه داد. یه پاش رو روی دیگری انداخت و دست به سینه به یونگی که روی تختش نشسته بود، خیره شد.
تقریبا یک ساعت گذشته بود و هیچ خبری از تهیونگ نبود، هیچ خبری، حتی یه تماس یا پیام.
یونگی همزمان که پوست کنار ناخنش رو با حالتی عصبی میجوید، جواب داد:
_ شاید.. توی ترافیک گیر کردن.. یا گم شدن!جیمین نگاه پر معنایی به پسر انداخت و سرش رو با تاسف به دو طرف تکون داد و ترجیح داد سکوت کنه. دلایلی که یونگی ساخته بود تا تاخیر تهیونگ رو توجیه کنه، بیش از حد غیر واقعی بودن!
چند دقیقهی دیگه هم در سکوت سپری شد که یه دفعه فکری از ذهن جیمین عبور کرد و باعث شد نگران بشه. رو به پسر گفت:
_ شاید اتفاقی توی راه براشون افتاده، دوباره بهش زنگ بزن!یونگی فورا سرش رو به نشانهی موافقت بالا و پایین کرد و با موبایل جیمین به تهیونگ زنگ زد. اما تنها چیزی که نصیبش شد صدای بوق بود. تهیونگ موبایلش رو جواب نمیداد.
پسر نعنایی دستش رو از روی عادت روی شکمش گذاشت و زیر لب گفت:
_ برنمیداره!جیمین این بار پیشنهاد داد:
_ شمارهی خونهشون رو بگیر.. یا اصلا به نامجون هیونگ زنگ بزن.. شمارهشون توی گوشیم سِیوه!یونگی آب دهنش رو قورت داد و موبایل رو سمت جیمین گرفت. پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و پرسید:
_ میشه شما زنگ بزنی؟امگای بزرگتر از روی مبل بلند شد و سمت یونگی رفت. موبایل رو از دستش گرفت و با نگرانی پرسید:
_ چرا؟ چی شده؟ حالت خوب نیست؟
_ خوبم.. فقط..
_ فقط چی؟یونگی سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
_ هیچی!چه جوابی میخواست بده؟
میگفت میترسم باز هم کسی جواب نده؟
یا اینکه میگفت میترسم خبر بدی از پشت تلفن بشنوم؟اما نمیدونست نیازی نیست دهن باز کنه چون از رنگ صورتش و چشمهای طوفانیش، ترسش هویدا بود.
جیمین دستش رو روی شونهی یونگی گذاشت و بعد از اینکه نفسش رو از ریههاش بیرون داد، گفت:
_ باشه، خودم زنگ میزنم!از تخت پسر دور شد و شمارهی خونهی جین و نامجون رو گرفت. ولی کسی جواب نداد. چند بار دیگه زنگ زد ولی همچنان کسی جواب نمیداد؛ انگار کسی خونه نبود.
رو به یونگی اعلام کرد:
_ خونه نیستن!برق کمرنگ امید توی چشمهای پسر پدیدار شد. با هیجان گفت:
_ یعنی راه افتادن؟
ESTÁS LEYENDO
𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒 (completed)
Romance_ خیلی کنجکاوم بدونم چه حسی داشت که پسرعموت دیکت رو عین گرسنهها برات ساک میزد؟ _ خفه شو! _ بهتره مراقب حرف زدنت باشی کیم.. عکسات هنوز دست منه.. شایدم دلت میخواد عمو جونت عکسای قشنگ پسرش رو موقع هرزگی کردن ببینه؟! ✽ ✽ ✽ _ آپا التماست میکنم، باید...