با بیحوصلگی کتش رو برداشت و از اتاق خارج شد.
_ هیونگ من دیگه میرم خونه.
خطاب به پسری که درحال برسی کمد بود گفت. پسر بزرگتر با دیدن چهرهی گرفتهاش نگران اخمی کرد و از روی زمین بلند شد.
_ هی، چیشده تهیونگ... اتفاقی افتاده؟
سری تکون داد و در حالی که کتش رو میپوشید جواب پسر بزرگتر رو داد.
_ خوبم هیونگ، فقط یکم خستهام میرم بخوام.
نامجون سری تکون داد و مشغول برسی لولههایی که آب پس داده بود شد. تهیونگ بعد از برداشتن کلیدش از روی میز از سالن خارج شد. هوای سئول برخلاف دیروز بارونی بود. باد سردی که میوزید باعث لرزش تنش میشد، کتش رو محکم دور خودش پیچید تا کمی گرم بشه. با یاد آوری حرف دیروز یونجون به فکر فرو رفت. حقیقتا واقعا کنجکاو بود که چه اتفاقی افتاده که یونجون در این حد از اجتماع میترسه؟ یعنی اتفاقی برای مادرش افتاده بود؟
ایستگاه اتوبوس مثل همیشه خلوت بود. با رسیدن به ایستگاه روی صندلیهای سردش نشست. دو پسر نوجوان رو دید که درحال کل کل بودند لبخند شیرینی گوشهی لبش نشست و غرق خاطرات گذشته شد.
«فلشبک»
_ هی تو حق نداری به من زور بگی عوضی!
_ چرا حق دارم، و الان هم من اول میخوام باهاش بازی کنم.
لبهاش رو به جلو فرستاد و اخمی کرد. دستهاش رو به زیر بغلش زد و غرید.
_ نخیر من اول میخوام بازی کنم.
پسر بزرگتر نیشخندی زد و با دستش محکم روی پیشونی پسر کوچکتر کوبید. با این حرکت تهیونگ چند قدم عقب رفت و روی زمین افتاد. با پوزخند خم شد و توپ رو از زمین برداشت.
_ دیدی کوتوله، گفته بودم اول من بازی میکنم.
بدون هیچ حرفی برگشت. تهیونگ که در اثر برخورد با زمین زانوش زخم شده بود اخمی کرد و با صدای بلند داد زد.
_ کوتوله عَمَته جئون جونگکوک!
«پایان فلشبک»
با اومدن اتوبوس به خودش اومد و سریع سوار شد. به جز یه زن پیر که از لباسهاش مشخص بود دست فروشه کسی نبود. روی صندلی ردیف دوم نشست و سرش رو به شیشه سرد اتوبوس چسبوند.
با فکر کردن به جونگکوک، یاد حرفهای یونجون افتاد. این که یه بچهی چهار ساله چرا باید از جامعه دوری کنه؟ اونم بچهای به این شیرین زبونی ؟
یاد بچگیه خودش افتاد، اونهم بچهای شر و شیطون و زبون دراز بود. به طوری که همیشه سر و وضعش زخمی بود. لبخندی زد،چه زود گذشته بود. اگه ازش بپرسن بهترین روز زندگیت کی بود قطعا جواب میداد.
اولین روز تولدش و، روزی که با جونگکوک آشنا شده بود...
میدونستی همش تقصیر خودشه، ولی اون هیچوقت نمیخواست اونکارو کنه. فقط میخواست...
YOU ARE READING
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲ᵏᵒᵒᵏᵛ
Fanfiction𝙈𝙮 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙬𝙗𝙚𝙧𝙧𝙮✔︎تـوتــفـرنـگـی _تقصیر منه تهیونگ، شاید به خاطر کینهای که داشتم زندگی هر دوتامون رو نابود کردم فقط اگه اون شب پیشت میومدم... +گذشتهها دیگه تموم شده، ما نمیتونیم به اون روزا برگردیم و من دلم نمیخواد دوباره اتفاقات وحشتن...