_چرا جواب ندادید خوب!
اما با کنار رفتن اونها و دیدن زن پشت در خرس از دستش زمین افتاد و تنها تونست یک کلمه به زبون بیاره.
_ ماما...
مینجی اشکهاش رو پارک کرد و دوزانو روی زمین نشست.دستهاش رو باز کرد و با لبخند به یونجون نگاه کرد.یونجون که هنوز باورش نمیشد مادرش رو دیده سرجاش ترسیده به پاهای پدربزگش چسبیده و میلرزید.
جونگده سریع اخمی کرد و کنار یونجون زانو زد.مینجی هنوز روی زمین با دستهای باز نشسته و منتظر یونجون بود ولی یونجون،هنوز نمیخواست کاری انجام بده!
جونگده دستهای لرزون یونجون رو گرفت و گفت:_یونجون...حالت خوبه عزیزم؟
اما یونجون چند قدم با ترس عقب رفت و دستهاش رو محکم روی گوشهاش گذاشت با تمام توانش داد زد.
_برووو نمیخوام ب...بینمت یونی نمیخواد تو رو ببینههههههه!
ههرا سریع به خودش اومد و یونجون رو بغل کرد و محکم به خودش فشرد تند تند به پشت یونجون میکوبید تا آرومش کنه ولی یونجون دست از نگاه کردن به زن مثلا مادرش رو برنداشته بود!با چشمهای اشکی سرش رو به گردن مادربزرگش فشرد و هق هق های ضعیفش به هرسه فرد فهموند که پسر بچه برخلاف حالش درحال گریه کردنه.
مینجی گوشهی در کز کرده و گریه میکرد، همهاش تقصیر خودش بود نباید پسرش پاره تنش رو از خودش دور میکرد نباید یونجون رو ول میکرد!
جونگده که وضعیت رو قرمز دید برگشت تا به دختر بگه از اینجا بره و کارو سختتر نکنه ولی با دیدن حال مینجی که از گریه نفسش درنمیاومد هول شده سمت دختر رفت و سعی کرد از روی زمین بلندش کنه._نفس بکش مینجی،خدای من!
همراه با دختر لرزون بین دستهاش سمت مبلها رفت و بعد از گذاشتن مینجی روی مبل سریع سمت آشپزخونه رفت تا براش آب بیاره.
در این سمت یونجون هنوز گریهاش بند نیومده بود و یکسره درحال اشک ریختن بود،یونجونی که هیچوقت گریه نمیکرد الان جوری از ته دلش اشک میریخت که دل ههرا رو میشکوند!_ ببینمت یونجون...
به زور صورت خیس پسر رو از گردنش بیرون آورد و اشکهاش رو پاک کرد.یونجون با آستینهای لباسش که تا روی انگشتهاش میرسید کیوت چشمهاش رو پاک کرد و با صدای گرفتهای گفت:
_ بگو بره...یونی نمیخواد ماما رو ببینه...
ههرا آهی کشید و با گرفتن دستهای یونجون از جاش بلند شد.بعد از بستن در ورودی همراه با یونجون سمت مبلها رفت و روبه روی دختری که هنوز میلرزید نشست.
یونجون بدون این که نگاهی به مادرش بندازه گوشهی سالن روی زمین نشست و همراه با خرسش به دیوار تکیه داد. چرا ددیش نمیاومد و باهم نمیرفتن خونه؟
جونگده لیوان آب رو به دست دختر داد و کنار زنش روی مبل نشست. مینجی کمی از آب نوشید و سمت یونجون برگشت. پسرش زیادی بزرگ شده بود و زیادی شبیه جونگکوک بود...بهطوری که هیچ شباهتی از خودش رو داخل یونجون نمیدید.
YOU ARE READING
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲ᵏᵒᵒᵏᵛ
Fanfiction𝙈𝙮 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙬𝙗𝙚𝙧𝙧𝙮✔︎تـوتــفـرنـگـی _تقصیر منه تهیونگ، شاید به خاطر کینهای که داشتم زندگی هر دوتامون رو نابود کردم فقط اگه اون شب پیشت میومدم... +گذشتهها دیگه تموم شده، ما نمیتونیم به اون روزا برگردیم و من دلم نمیخواد دوباره اتفاقات وحشتن...