𝐏𝐚𝐫𝐭.12

2K 247 43
                                    

_ چه دستوری می‌دید قربان؟

پک عمیقی از سیگارش گرفت و بیرون فرستاد. لبخندی زد و به عکس‌های پسر نگاهی انداخت. با پوزخند گوشه‌ی لبش روبه دستیارش دستور داد.

_ اول اون بچه رو برام بیارین، مطمئنم اگه بفهمه خودش رو زود می‌رسونه!

محافظ سری تکون داد و تعظیمی کرد. خوشحال از کاری که انجام داده کشوی سمت راست میز رو باز کرد و عکس گرانبهاش رو بیرون آورد. به نرمی روی عکس رو نوازش کرد و زمزمه کرد.

_ دلم برات تنگ شده بود عزیزم...

بوسه‌ای روی عکس گذاشت.

_ کم مونده بیبی، قراره بیای پیش خودم خوش بگذرونیم!

.

.

.

«ه... هیونگ نجاتم بده، خ... خواهش می‌کنم گ... گرمه د... دارم می‌سوزم هیونگگگگ!»

_ ننههه!

جیغ بلندی کشید و از خواب بیدار شد، با صدای بلند زد زیر گریه و دستی به قلب دردناکش کشید. تمام بدنش عرق کرده بود و قلبش به‌طور واضحی تند می‌زد.
بغض بدی توی گلوش جا خشک کرده بود که مانع حرف زدنش می‌شد ولی اشک‌هاش هم‌چنان درحال ریزش بودند و حالش رو دگرگون می‌کردند.
با باز شدن در و ورود جین هیونگش، صاف نشست و بیشتر گریه کرد. جین با چشم‌های پف کرده و صورتی خسته با قدم‌های بلند سمت تهیونگ رفت و با یه حرکت محکم بغلش کرد.

_ هیششش... آروم باش عزیزم.

نامحسوس به نامجون ک پشت در بود علامت داد که دیده نشه. نرم موهای تهیونگ رو نوازش می‌کرد و بوسه‌های سبکی روی گونه‌اش می‌کاشت. تهیونگ می‌لرزید و هنو‌زهم گریه می‌کرد ولی خوابی که دیده بود، وحشتناک بود!

_ هی... هیونگ... ا... اون... جا... س... سوخت... نتو... نتونستم ک... کمکش...

بغض اجازه نداد و برای بار دیگه با صدای بلندتری گریه کرد. حس وحشتناکی داشت، برای بار دوم اون صحنه رو دیده بود و حتی حسش کرده بود!

_ هیششش... من رو نگاه کن تهیونگ، لطفا.

جین صورت تهیونگ رو بالا آورد و اشک‌هاش رو پاک کرد. بوسه‌ای روی بینیش کاشت.

_ چی‌شد کی سوخت؟ به هیونگ بگو ته.

تهیونگ که سکسکه‌ امون حرف زدن بهش نمی‌داد بریده بریده و با اشک‌هایی که دوباره صورتش رو خیس کرده بود گفت:

_ ته...تهیان... س... سوخت م... من نت... نتونستم...

هق بلندی زد و کمر جین رو محکم‌تر بغل کرد. جین با شنیدن اسم تهیان اخمی کرد و موهای تهیونگ رو نوازش کرد. این‌‌طوری که مشخص بود کابوس‌های تهیونگ باز شروع. شده بود و این اصلا خوب نبود!
بعد نیم ساعت نوازش و دلداری دادن به تهیونگ بالاخره با چهره‌ای معصوم‌‌ خوابش برده بود. پیشونی عرق کرده اش رو ‌بوسید و به آرومی از اتاق خارج شد.
نامجون خسته و نگران روی مبل نشسته بود و ساعت روچک می‌کرد. با شنیدن صدای در سریع بلند شد و دست جین رو گرفت.

𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲ᵏᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now