کفشهاش رو پوشید.بعد از بستن در کلاهش رو روی سرش محکم کرد و راه افتاد،به جای استفاده کردن از آسانسور پله ها رو تند تند طی کرد و از ساختمون بیرون رفت.دستهاش رو توی جیبش گذاشت و راه افتاد.
سردی هوا باعث قرمز شدن بینیش شده بود ولی اهمیت نداد.
گوشیش رو چککرد و بعد از مطمئن شدن از ساعت وارد سوپر مارکت شد.با اون لباسهاش مشکی که زیادی جثهاش رو بزرگ نشون میدادند از بین مردم متعجب عبور کرد و ماسک مشکی ای از قفسه برداشت
دختر بچهای که از ترس دست مادرش رو محکم میفشرد رو دید و بهش پوزخندی زد.انگار برای اون بچه زیادی ترسناک بود!
بعد از حساب کردن پول ماسک از اونجا بیرون رفت.ماسک مشکی رنگ رو به صورتش زد و با خیال راحت ادامه داد.دستهاش رو داخل جیب شلوارش فرو برد و از بین جمعیت قدم زد،قلبش ناآروم بود ولی اهمیتی بهش نداد.خیل وقت بود دیگه یاد گرفته بود سنگ باشه تا بتونه تو این دنیای ظالم زندگی کنه!هرچقدر هم که سعی میکرد نقاب خوشحالی رو روی صورتش بزنه بازهم فایدهای نداشت.
بین راه پسر بچهای که دستش بستنی بود بهش برخورد کرد و بستنیش زمین افتاد.پسرک با بغض نگاهی به بستنی انداخت و با حرص گفت:_هی!
لحظهای مکث کرد و به عقب برگشت.پسر چشم مشکیای رو دید که طلبکار و دست به کمر بهش زل زده.
پسر بچه سریع اخم بزرگی روی صورتش نشست و با اون دستهای سفید و کوچولوش مشتی به پاهای یونگی زد._تو حق نداری بستنی من رو زمین بندازییییی!من فقط همین رو داشتم!
بغض پسر مظلوم شکست و دونههای اشک روی گونهاش ریختند،بیحوصله هوفی کشید و دست توی جیبش کرد.مقداری پول درآورد و جلوی پای پسر روی زمین پرت کرد.
_بیا،برو برای خودت بستنی بگیر یه بستنی انقدر کولی بازی نداره که!
پسر که انگار از این حرکت خوشنود نشده بود دندونهاش رو بههم فشرد و داد زد:
_تو فکر کردی میتونی بهم باج بدی و دهنم رو ببندی؟!
بعد با بغض توی گلوش گفت:
_ولی اون اولین بستنیای بود که با پول خودم خریده بودم!
متعجب کمی خم شد و روی زانوهاش کنار پسر نشست.اون بچه بیتوجه به لباسهای کثیف و نازکش که از دور هم داد میزد یه فقیره روی زمین نشسته و به بستنی افتادهاش با بغض نگاه میکرد.
_هی ببینمت!خدایا چرا باید به خاطر این چیز بیارزش گریه کنی تو؟
_این چیز بیارزشی که میگی برای من اندازهی کل دنیا ارزش داره...ولی خب تو نمیتونی درک کنی آقا پولداره!
پسر بچهی حاضر جواب از روی زمین بلند شد و بدون نگاه کردن به صورت متعجب یونگی بهش پشت برگشت.قبل از رفتن کمی به عقب برگشت و گفت:
YOU ARE READING
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲ᵏᵒᵒᵏᵛ
Fanfic𝙈𝙮 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙬𝙗𝙚𝙧𝙧𝙮✔︎تـوتــفـرنـگـی _تقصیر منه تهیونگ، شاید به خاطر کینهای که داشتم زندگی هر دوتامون رو نابود کردم فقط اگه اون شب پیشت میومدم... +گذشتهها دیگه تموم شده، ما نمیتونیم به اون روزا برگردیم و من دلم نمیخواد دوباره اتفاقات وحشتن...