این قسمت: یونجونی خوردنیه؟!
_ دَدییی... لدفاً!
چشم غرهای به پسرش که یک ساعت تمام بهش چسبیده بود رفت. ناخودآگاه با صدای عصبی گفت:
_ یونجون خواهش میکنم فقط دست از سرم بردار... باشه؟
پسر کوچولو دستهاش رو از دور پاهای پدرش برداشت و با چشمهای براق از اشکش بهش زل زد.
_ دَدی من رو دوست نداره؟
دستش رو محکم به سرش کوبید... احمق!
کنار پسرش که از بغض میلرزید زانو زد و دستهای کوچولوش رو گرفت._ البته که دوست دارم! قدر یه دنیا عاشقتم.
_ ولی دَدی سر من داد زد!
یونجون با ناراحتی زمزمه کرد. لعنتی به خودش فرستاد که باعث ناراحتی پسرش شده بود.
_ دَدی رو میبخشی عسلم... هوم؟ دَدی فقط یکم عصبانی بود ولی قول میدم دیگه سرت داد نزنم باشه؟
یونجون دستهاش رو محکم دور گردنش حلقه کرد و بوس آبداری روی گونه پدرش کاشت.
_ حالا که دَدی مهلبون شده... اجازه میده که برم مهد کودک؟
با چشمهای درشت و پاپی تورش به پدرش خیره شد. جونگکوک با حرص خندید._ خدای من! ما همین چند دقیقه پیش صحبت کردیم... چرا انقد گیر دادی که بری مهد کودک؟
یونجون پاهاشو محکم روی زمین کوبید و دستهاش رو توی بغلش جمع کرد.
_ چرا نباید برم آخه؟ من دوست دارم مثل مینجی برم و کلیییییی دوست جدید پیدا کنم!
لباشو غنچه کرد، بوسهای محکمی روی صورت پدرش کاشت.
_ لدفاً دیگه! بزار برممممم.
هوفی کشید. همیشه همین بود، اون هیچوقت نمیتونست در مقابل موجود کیوت روبه روش بایسته! درحالی که بلند میشد رو به یونجون با لحن نامطمئنی گفت:
_ باشه؟!
یونجون با شنیدن این حرفش جیغی از سر خوشحالی کشید و درحالی که به سمت در اتاق میرفت با دستش قلب درست کرد.
لبخندی روی لبهاش نشست. به سمت میز کارش رفت و سعی کرد این چند ساعت باقی مونده به آخر شب، پرونده هارو یه دور دیگه کنترل کنه.
..
.
به قدری غرق خوندن پرونده ها بود که متوجه گذر زمان نشده بود. با صدای تقهای که به در خورد دستی به چشمهاش کشید. با صدای گرفته و خسته ای گفت:
_ بله؟!
در باز شد و جیمین همراه یونجونی که تو بغلش لم داده بود وارد شد. از روی صندلی بلند شد و به سمت جیمین رفت. یونجون خوابآلود با دیدن پدرش دستهاش رو باز کرد و خودش رو توی بغلش انداخت، محکم پسر کوچولوش رو بغل کرد. جیمین با لبخندی دستش رو، روی شونهی جونگکوک گذاشت و با صدای آرومی زمزمه کرد.
YOU ARE READING
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲ᵏᵒᵒᵏᵛ
Fanfic𝙈𝙮 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙬𝙗𝙚𝙧𝙧𝙮✔︎تـوتــفـرنـگـی _تقصیر منه تهیونگ، شاید به خاطر کینهای که داشتم زندگی هر دوتامون رو نابود کردم فقط اگه اون شب پیشت میومدم... +گذشتهها دیگه تموم شده، ما نمیتونیم به اون روزا برگردیم و من دلم نمیخواد دوباره اتفاقات وحشتن...