_ نگران نباش هیونگ حواسم هست...
خندید و سری تکون داد. با سر سلامی به سرایدار جلوی در داد و وارد کلاسش شد. در همین حین به غرهای فروان جین پشت گوشی گوش میداد. نگرانی و ترس تنها کلماتی بودند که از لحن جین میشد فهمید.
میدونست زیادی نگرانشون کرده میدونست همهی اینا تقصیر خودشه ولی چارهای نداشت، حداقل تا زمانی که پدرش خودش رو نشون نداده بود نیازی نداشت تا درموردش به هیونگش چیزی بگه.نمیخواست مشکلات خودش رو به هیونگهاش تحمیل کنه.
از قضیهی دزدیده شدنش دوهفته میگذشت و هنوزهم اون نگرانی توی وجودش بود، تو این دوهفته حتی جونگکوک روهم ندیده بود!
فردای روزی که به مهد رفت یونجون رو دید. اون بچه به قدری خوشحال بود که به هیچ چیز جز تاتاش اهمیت نمیداد، البته که خجالت زده بود. محض رضای خدا با دزدیده شدنش و نرفتنش به تولد یونجون خیلی ناراحتش کرده و این رو هم میدونست که یونجون برای ناراحت نکردنش به روی خودش نمیآورد.
یونجون یه بچهی فوقالعاده فهمیده و عاقلی بود. جوری که شک میکردی اون واقعا یه بچهاست یا یک فرد بالغ و بزرگ!_ تاتااااااا.
مثل هر روز یونجون با دستهای باز اول از همه سمتش اومد و بغلش کرد. با لبخند روی زانوهاش نشست و متقابلا بغلش کرد.
_ اوه دلم برات تنگ شده بود قهرمان.
_ منم تاتا، اون دختره هم دیگه باهام بازی نمیکنه!
لبهاش رو سریع آویزون کرد و سرش رو پایین انداخت. قهقههای زد، میدونست یونجون داره از کدوم دختر حرف میزنه. به قدری یونجون با اون دحتر لاس زده بود که دیگه میترسید نزدیک اون پسر شیطون بشه.
_ البته که باید باهات بازی نکنه، محض رضای خدا یونجون انقدر باهاش لاس زدی ترسید بیچاره.
_ نخیرم اون بیجنبه بود وگرنه من با لایلا هم لاس میزنم ولی اون خوشش میاد!
سری به نشونهی تاسف تکون داد و وارد کلاس شد. تمام روز رو مشغول یاد دادن اعداد و رنگهای مختلف به بچهها بود و خیلی تلاش میکرد اون حالت خسته و نگران خودش رو بروز نده!
بعد از تموم شدن ساعت کلاس، از جا بلند شد و دونه دونه بچههارو به مادر پدرشون سپرد و برای بار آخر باهاشون خداحافظی کرد._ سلام آقای کیم.
مدیر جانگ با لحن بسیار خوشحال و پوزخند گوشهی لبش کنارش ایستاد. گیج پلکی زد و سریع متقابلا لبخندی زد.
_ سلام آقای جانگ.
جانگ دستی به کت گرون قیمتش کشید و ساعتش رو چک کرد.
_ کارت خوب بود کیم تا الان شکایتی ازت نداشتم.
وات؟ منظورش چی بود؟ گیج بود، حقیقتا حس خوبی به این مکالمه نداشت ولی به هر حال برای حفظ ظاهر لبخند محوی زد و تعظیمی کرد. با اومدن پسر جوون و زیبایی، متعجب یه نگاه به جانگ و یه نگاه به پسر انداخت. پسر با لبخندی که ثانیهای محوش نکرده بود جلو اومد و با جانگ دست داد.
YOU ARE READING
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲ᵏᵒᵒᵏᵛ
Fanfiction𝙈𝙮 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙬𝙗𝙚𝙧𝙧𝙮✔︎تـوتــفـرنـگـی _تقصیر منه تهیونگ، شاید به خاطر کینهای که داشتم زندگی هر دوتامون رو نابود کردم فقط اگه اون شب پیشت میومدم... +گذشتهها دیگه تموم شده، ما نمیتونیم به اون روزا برگردیم و من دلم نمیخواد دوباره اتفاقات وحشتن...