𝐏𝐚𝐫𝐭.21

1.9K 252 78
                                    

نگاهش رو به گوشی روی میز انداخت و پوفی کشید.خدا می‌دونه برای چندمین بار بود که می‌خواست به جیمین زنگ بزنه ولی نمی‌تونست.آخرین بار سه هفته پیش جلوی دادگاه دیده بودتش و درحد مرگ دلتنگ موچیش شده بود،جونگ‌کوک هم بهش جواب نمی‌داد و تو شرکت همیشه نادیده‌اش می‌گرفت.

تو این چند هفته داغون شده بود هرکی بهش نگاه می‌کرد با تعجب روش رو برمی‌گردوند و برای بار دوم بهش نگاه نمی‌کرد.
بدنش انگار که وزنه‌ی چند کیلویی بهش وزن کرده باشن سنگین بود ولی در عین حال احساس سبکی می‌کرد.زیر چشم‌هاش گود افتاده بود و بیماریش هر روز بدتر و بدتر می‌شد.
حال روحیش افتضاح بود ولی نمی‌تونست به جیمین زنگ بزنه می‌دونست اون‌هم ازش شاکیه ولی غرور مزخرفش مانع می‌شد.

_غیرقابل تحملی مین یونگی...

ماگ قهوه‌اش رو برداشت و بی‌توجه به داغیش سر کشید.مایع تلخ زیونش رو سوزوند ولی اخمی نکرد.به هر حال تو این سه هفته عادت کرده بود!
با صدای گوشی نگاهش رو از عکس دونفره‌شون"عکسی که روز ازدواجشون گرفته بودند"گرفت و به گوشی داد.
کارلا...تقریبا عادت کرده بود به زنگ‌های گاه و بی‌گاه دخترک!
از روزی که حرف‌های جیمین رو شنیده بود میل چندانی به رفتن پیش دکترش،کارلا رو نداشت!
گوشی قطع شد ولی بلافاصله دوباره زنگ خورد. با اعصاب خوردی گوشی رو برداشت و کنار گوشش گذاشت.با حرصی که از تن صداش معلوم بود گفت:

_بله؟!

_اوه خداروشکر گوشی رو برداشتی یونگی چرا به تماس‌هام جواب نمی‌دی؟؟؟

چشم‌ چرخوند و از روی مبل بلند شد.

_چیکارم داری کارلا؟

دختر با ناباوری تک‌خندی زد و دستش رو محکم به میز کوبید.

_هیچ معلوم هست چی میگی لعنتی؟؟؟تو سه هفته‌ی فاکی مطب نیومدی و آزمایش ندادی اصلا به خودت فکر می‌کنی؟می‌دونی اگه معاینه‌ات نکنم ممکنه اون غده رشد کنه و مرگبار بشه؟

_دیگه برام مهم نیست...

بی‌تفاوت گفت و چشم‌ چرخوند.
همه‌چیز از همین بیماری کوفتی شروع شده بود.اون‌ها هیچ مشکلی نداشتند ولی این بیماری ناشناخته تمام زندگیش رو نابود کرد.درسته...اون یه سال بود که یه غده سرطانی تقریباً بررگ تو معده‌اش داشت.اوایل که فهمید کاملا امیدش رو از زندگی قطع کرد و همیشه به خودش تلقین می‌کرد که روزی قراره بمیره!
جیمین اون مدت چون اویل ازدواجشون بود زیادی متوجه این موضوع نبود ولی یونگی شب‌ها دیگه خواب نداشت.افسردگی گرفته بود و کاملا قطع امید کرده بود.
تا اینکه دوستش کمک کرد با کارلا آشنا بشه.کارلا دکتر جوونی که می‌خواست درمانش کنه روز به روز بهش انرژی مثبت می‌داد و امیدوارش می‌کرد که حداقل قراره زندگی بکنه!
بعد از چندماه سرفه‌هاش شروع شد و بعدش شکم دردهایی که شب‌ها ولش نمی‌کرد.

𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲ᵏᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now