«فلشبک»
_منم جونگکوک...منیجی!
از روی زمین بلند شد.دستش رو با ضعف به دیوار گرفت تا تعادلش رو حفظ کنه و با تعجب پرسید.
_مینجی...چرا به من زنگ زدی؟
دختر نفسش رو بیرون فرستاد و گفت:
_بیا بیرون منتظرتم جونگکوک...
گیج پلکی زد و گوشی رو از خودش فاصله داد.امروزش به حد کافی تخمی بود و منیجی هم قصد داشت با اومدنش اعصابش رو خورد تر کنه!
چشمهاش قرمز شده بود پس اهمیتی به سرو روی داغونش نداد،کتش رو از روی مبل برداشت و در اتاق رو باز کرد.
بدون این که نگاهی به اطراف بندازه مستقیم سمت در ورودی رفت و محکم بست.
کتش رو پوشید و بهجای استفاده از آسانسور به سرعت پله ها رو دوتا یکی طی کرد.بعد از رسیدن به پایین راهپله کمی وایساد تا نفسش جا بیاد و بعد بیرون رفت.چشم چرخوند و منیجی رو همراه با کت قهوهای رنگی،کنار ماشینش دید.
منیجی لبخندی زد و سری تکون داد.
بیحوصله هوفی کشید و بعد از نگاه انداختن به خیابون خلوت سمت مینجی حرکت کرد._اینجا چیکار میکنی مینجی؟
_برای دیدنت باید دلیل داشته باشم؟
دختر به محض رسیدن جونگکوک سمتش حرکت کرد و خودش رو محکم تو بغلش انداخت.عطر سرد جونگکوک رو استشمام کرد و دستش رو گرفت.
اخمی کرد و کمی عقب رفت._مینجی!
دختر اخمی کرد و تخس جلوتر اومد.سردردش با این کارهای مینجی بدتر شده بود و اصلا حال و حوصلهی لوس بازیهای اون رو نداشت پس برای بار دیگه اخطار داد.
_برو عقب مینجی حالم خوب نیست...
_من برای بغل کردن دوست پسرم نیاز به اجازه گرفتن ندارم!
عصبی خندید و دندونهاش رو به هم سابید.چرا دست برنمیداشت تا فقط تو تنهایی خودش بمیره؟
_اون کلمهی لعنتی رو دیگه به دهنت نیار مینجی من دوست پسر...
_نه!
مینجی با چشمهای اشکی قدمی عقب رفت و انگشت اشارهاش رو جلوی جونگکوک تکون داد.
_تو به من قول دادی مراقبم باشی و تنهام نذاری جونگکوک!
اینبار جونگکوک نتونست تحمل کنه و عصبی داد زد.
_مسخره بازی رو تمومش کن مینجی!گفتم حالم خوب نیست و تو داری بدترش میکنی لعنتیی!
دستش رو داخل جیبش برد و پاکت سیگار رو همراه با فندک بیرون کشید.یک نخ برداشت و گوشهی لبش گذاشت با کمک کرفتن از دستش سیگار رو روشن کرد.پک عمیقی بهش زد و خیره به چشمهای مینجی گفت:
_من دوست پسر کوفتی تو نیستم که تو کل دانشکده پخش کردی!تو فقط یک دوستی مینجی نه کمتر نه بیشتر...تو فکر کردی متوجه اون دیدارتون نمیشم؟من رو انقدر احمق فرض کردی؟!
YOU ARE READING
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲ᵏᵒᵒᵏᵛ
Fanfiction𝙈𝙮 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙬𝙗𝙚𝙧𝙧𝙮✔︎تـوتــفـرنـگـی _تقصیر منه تهیونگ، شاید به خاطر کینهای که داشتم زندگی هر دوتامون رو نابود کردم فقط اگه اون شب پیشت میومدم... +گذشتهها دیگه تموم شده، ما نمیتونیم به اون روزا برگردیم و من دلم نمیخواد دوباره اتفاقات وحشتن...