𝐏𝐚𝐫𝐭.8

2.1K 307 70
                                    

_ بیا جیمین.

جیمین با رنگ و روی زرد رنگی آب معدنی رو از دست جونگ‌کوک گرفت و قلوپی نوشید. یونجون که حوصله‌اش سر رفته بود پوفی کشید و روی صندلی جابه‌جا شد.

_ ددی... بریم سوار ماشین بشیم؟؟

_ نه یونجون، حال هیونگ بده فعلا.

جونگ‌کوک که هنوز هم نگران جیمین بود، کنارش روی زمین نشست و پشتش رو ماساژ داد. ناامید از روی صندلی بلند شد و سمت دکه‌ی بازی، که چند قدم جلوتر بود رفت. با ذوق به عروسک های رنگارنگ توی ویترین نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد.

_ هی کوچولو، تنهایی؟

با ترس از جا پرید. مردی که قد بلندی داشت و لبخند می‌زد. کنارش اومد، با ترس چند قدم به عقب برداشت و آب دهنش رو قورت داد.

_ نترس کوچولو کاریت ندارم من.

مرد با برداشتن آبنباتی از روی میز اون رو به سمت یونجون گرفت و دستی به سرش کشید.

_ تو خیلی کیوتی، این هدیه رو از من قبول کن لطفاً.

یونجون که با دیدن آبنبات خوشحال شده بود، سری به نشونه‌ی مثبت تکون داد و آبنبات رو گرفت. با خوشحالی پوستش رو درآورد و توی دهنش گذاشت. مرد راضی از جلب کردن توجه پسر بچه نیشخندی زد و روی زانوهاش نشست.

_ می‌دونی منم مثل تو یه پسر بچه دارم؟ ولی خب...

ناراحت لب‌هاش رو آویزون کرد. یونجون آبنبات رو از دهنش درآورد و دستی به شونه‌ی مرد کشید.

_ پسرم اونور شهربازی کنار دکه‌ی خوراکی منتظر منه، ولی من نمی‌دونم از کجا باید برم... می‌شد کمکم کنی؟

یونجون ناراحت کنار مرد رفت و دستش رو گرفت. لبخندی به چهره‌ی گرفته مرد زد. در حالی که آبنبات دهنش بود گفت:

_ من می‌تونم کمکت کنم آقا، اون دکه‌ی...

_ یونجون! اوه اینجایی عزیزم؟

یونجون با شنیدن صدای معلم مورد علاقش سریع لبخند خرگوشی زد و دست مرد رو ول کرد. با قدم‌های بلند سمت تهیونگ رفت و محکم توی بغلش پرید. تهیونگ خندید و یونجون رو بلند کرد و چرخوند. پسر بچه جوری بوسه‌های محکم روی صورتش می‌کاشت که باعث خنده اش می‌شد.
مرد با دیدن این حرکت یونجون اخمی کرد و با کنجکاوی پرسید:

_ ببخشید شما؟

_ این رو من باید از شما بپرسم آقای محترم، شما پسر من رو از کجا می‌شناسید؟

مرد تابلو خندید و بدون هیچ حرف اضافه‌ای سریع از اون جا دور شد. به هر حال اون پدرش بود! یونجون که از رفتن مرد ناراحت شده بود لب‌هاش رو آویزون کرد و گفت:

_ ولی اون خیلی گناه داشت، می‌خواست بره پیش پسرش!

تهیونگ یونجون رو، روی زمین گذاشت و کنارش زانو زد.

𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲ᵏᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now