𝐏𝐚𝐫𝐭.33

1.1K 171 91
                                    

_مطمئنی این سر اون بچه‌است که قراره کنده بشه؟!

جونگ‌کوک متعجب و تهیونگ شوکه به پشت برگشت،پسر کوچکتر چشم‌هاش درشت شد و زمزمه کرد.

_پ...پدر؟!

کیم لبخند کوچیکی به پسرش زد و تفنگش رو روبه جوهان کشید.

_اون بچه‌‌رو ول کن بره...

جونگ‌کوک نیم نگاهی به کیم انداخت و دوباره کمی جلو رفت.جوهان با شنیدن حرفش با صدای بلند خندید و چند لحظه مکث کرد بعد روبه کیم گفت:

_اوووو سلام کیم بزرگ!خیلی وقت می‌شه ندیدمت رفیق،حالت خوبه؟

_دهنت رو ببند جوهان گفتم بچه رو بده به پدرش!

تهیونگ گمراه شده بود،کیم...یعنی پدرش برای چی باید اونجا می‌بود؟اخم کرد و با تعجب پرسید:

_ت...تو اینجا چیکار می‌کنی؟؟؟

جوهان نیشخندی زد و قبل از این‌که کیم بتونه حرفی بزنه گفت:

_مثل همیشه اومده تو کارهای من دخالت کنه مگه نه؟

جونگ‌کوک و تهیونگ متعجب به دو فرد نگاهی انداختند.پسر بزرگ‌تر درسته متعجب بود ولی ذره‌ای اهمیت نمی‌داد نه درحالی که پسرش دست اون لعنتی بود!
حرف جوهان بعث شد کیم فریاد بلندی از روی عصبانیت بزنه جوری که رگ‌های پیشونیش بیرون زده بودن!

_خفه‌شو حرومزادهههه!تو با چه جرأتی تو روی من وایسادی و حرف می‌زنی؟؟؟گور خودت رو با دست‌های خودت کندی جوهان!بشین و ببین چه‌جوری از روی زمین محوت می‌کنم عوضی!

جونگ‌کوک نگاهی به جوهان و محافظ کنار دستش انداخت،این‌جوری که مشخص بود جوهان حواسش پی یونجون نبود و پسرش...یونجون بی‌حال فقط اشک می‌ریخت و دیگه توان جیغ و داد کردن نداشت!به قدری دستش رو مشت کرده و فشرده بود که دست‌هاش درد گرفته بود.
درسته از دیدن پدر تهیونگ متعجب شده بود،مگه پسر کوچک‌تر هنوز هم اون رو می‌دید؟مگه اون آمریکا نبود؟!از زمانی که یادش می‌اومد حتی دبیرستان هم تهیونگ ازش حرفی نمی‌زد و هرموقع راجب خانواده‌اش می‌پرسید از جواب دادن طفره می‌رفت.

در اون سمت کیم شعله‌های خشم توی چشم‌هاش به راحتی دید می‌شد و تهیونگ خوب می‌دونست اون خشم به‌خاطر چیه!ولی اون نمی‌دونست چرا جوهان جوری باهاش حرف می‌زد که انگار خیلی وقته اون رو می‌شناسه.البته که راجب اون مرد و کارهاش کنجکاو نبود فقط صرفا براش تعجب برانگیز بود.

_داد نزن، یادت که نرفته هنوز این بچه دست منه هوم؟

_حرومزاده عوضی!

جونگ‌کوک غرید و چند قدم عقب رفت.جوهان لبخندش کاملا حالا از بین رفته بود و کم‌کم داشت عصبانی می‌شد.محض رضای خدا اونا زیادی ریلکس و راحت تو عمارت خودش نبودن؟!
چاقو رو روی میز کارش پرت کرد و با صدای بلند فریاد کشید.

𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲ᵏᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now