𝐏𝐚𝐫𝐭.34

1.1K 174 66
                                    

_ی...یونگی؟!

چشم‌های جیمین برق زدند،ناجیش یونگی درست به موقع به دادش رسیده بود!
یونگی با همون پوزخند و لحن خونسردانه‌ای که باعث تعجب هوسوک می‌شد لب باز کرد.

_جانگ هوسوک،از همون اول می‌دونستم یه دیوونه‌ای!

هوسوک از روی عصبانیت غرید و گلوی جیمین رو ول کرد.چاقوی داخل دستش رو محکم‌تر فشرد و سمت پسر بزرگ‌تر برگشت.پوزخند کمرنگی زد و گفت:

_مین یونگی...این‌جا چیکار می‌کنی؟

و بیشتر بهش نزدیک شد.یونگی لبخند کمرنگی به جیمین زد و ابروهاش رو برای هوسوک بالا انداخت.چند قدم باقی مونده رو طی کرد.روبه روی هوسوک درحالی که فقط دو قدم فاصله داشتند ایستاد.

_اومدم پیش همسرم...

جیمین به سختی آب دهن خشک شده‌اش رو قورت داد و سعی کرد با کمک گرفتن از دیوار کمرش رو صاف کنه درهمون حین پاهاش رو تکون داد تا سمت یونگی حرکت کنه.

_و البته که باید بپرسم داشتی چه غلطی می‌کردی جانگ،هوم؟

هوسوک نیم نگاه پر از تمسخری به یونگی انداخت و تک‌خندی زد.برگشت و به جیمین چشمکی زد که باعث لرزش دوباره‌ی تنش شد که این از چشم یونگی دور نموند.

_همسرت وارد قلمروی من شده بود و من داشتم بهش یادآروی می‌کردم که این‌کار چه عواقبی داره!

روی صورت جیمین خراش نسبتاً عمیقی ایجاد شده بود و همین باعث خدشه‌دار شدن اعصابش می‌شد.قدمی به جلو برداشت و با یه حرکت یقه‌ی هوسوک رو گرفت.

_تو لعنتی حق نداری بهش آسیب بزنی جانگ!

هوسوک پوزخندی زد و دست‌های مشت شده‌ی یونگی رو از یقه‌اش جدا کرد.این‌بار عصبی‌ انگشت اشاره‌اش رو جلوی یونگی تکون داد.

_دهنت رو ببند مین یونگی، همسر تو اومده این‌جا و من داشتم بهش یاد می‌دادن فضولی کردن کار خوبی نیست! هرچند...

برگشت و به جیمین پوزخندی زد.

_خودش‌هم خیلی خوب می‌دونه!

جیمین بالاخره تونست لرزش بدنش رو کنترل کنه و بدون هیچ مکثی سریع سمت یونگی رفت و با به حرکت توی بغلش پرید.دست‌هاش رو دور گردن پسر بزرگ‌تر حلقه کرد و هقی زد.
پسر بزرگ‌تر به خودش اومد و بعد از اخمی که به هوسوک کرد متقابلا دست‌هاش رو دور کمر جیمین لرزون حلقه کرد.

_هیششش، آروم باش عزیزم...

گونه‌اش رو بوسید و عطر تن پسر رو به ریه‌هاش کشید. حلقه‌ی دست‌هاش رو تنگ تر کرد و همسرش رو داخل آغوشش فشرد‌. دوتاشون به قدری دلتنگ هم بودن که این آغوش پس از مدت بلندی باعث آرامش جفتشون شده بود!

_اوه چه رمانتیک! خیلی دوست داشتم بشینم و تماشاتون کنم ولی متاسفانه وقت نداریم...

دراماتیک اشک نمادینش رو پاک کرد و با یه حرکت اسلحه‌ی سیاه رنگی از پشت کمرش بیرون کشید.پوزخندی زد و دندون‌هاش رو به‌هم فشرد.

𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲ᵏᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now