𝐏𝐚𝐫𝐭.35

1.3K 190 92
                                    

دست یونجون رو محکم‌تر گرفت و به قدم‌هاش سرعت بخشید. دست‌های کوچولوی پسر بچه سرد بود و همین نگرانش می‌کرد. چشم چرخوند و با دیدن کافه‌ای که گوشه‌ی خیابون بود لبخندی روی لب‌های ترک خورده‌اش نشست.
دست یونجون رو کشید و اون سمت خیابون برد.
یونجون عصبی از کشیده شدن دستش نیم نگاهی به جلوش انداخت و با دیدن کافه اخمی روی پیشونیش نشست. دستش رو محکم از بین دست‌های تهیونک بیرون کشید و وایساد.

_م...من نم...نمیام!

تهیونگ آهی کشید و به ناچار روی زانوهاش نشست.

_یونجون، باید یه چیزی بخوری عزیزم حالت بد می‌شه...

پسر دوباره لجباز سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد و دست‌هاش رو توی بغلش گرفت.
تهیونگ لب‌هاش رو با زبونش خیس کرد این‌بار با لحن فریبنده‌ای گفت:

_اگه تو چیری نخوری بابات ناراحت می‌شه ها!مگه بهش قول نداده بودی همیشه مراقب خودت باشی؟

یونجون نیم نگاهی بهش انداخت و لب گزید. مشخص بود تو فکر فرو رفته و داره تصمیمش رو تغیر میده، چون به جونگ‌کوک زیادی وابسته بود نمی‌خواست پدرش رو ناراحت کنه.
دماغ کوچولو و قرمزش رو مالید و با صدای آرومی گفت:

_ب...باشه!

پسر بزرگ‌تر خوشحال گونه‌ی سردش رو بوسید و از روی زانوهاش بلند شد. دست در دست همدیگه به سمت کافه رفتند، فضای اونجا آرامش بخش بود و گرم بودنش باعث ریلکس شدن عضلاتشون شده بود.
بعد از این‌که چشم چرخوند تا فضای خالی پیدا کنه در گوشه‌ی کافه جای دنجی پیدا کرد و اونجا رفتند.
اول کمک کرد یونجون بشینه و بعد خودش نشست. گارسون که پسری جوون بود سمتشون اومد و با احترام پرسید.

_چی میل دارید قربان؟

تهیونگ بعد از درآوردن کاپشنش با لبخند از یونجون پرسید:

_چی دوست داری بخوری یونجون؟

پسر بچه نیم نگاهی بهش انداخت و آروم جوری که فقط تهیونگ بشنوه زمزمه کرد.

_ ش...شیرموز.

پسر بزرگتر لبخندی بهش زد، یونجون علاوه بر قیافه‌اش تمام خصوصیات جونگ‌کوک رو به ارث برده بود!
سری تکون و روبه گارسون گفت:

_یک لیوان شیرموز و هات چاکلت لطفاً.

_چشم.

و پسر گارسون از اونجا رفت. نیم ساعت طول کشید تا اون‌ها بتونن سفارش‌هاشون رو بخورن، در این نیم ساعت یونجون حرفی نزده بود. البته حق هم داشت اون پسر چیزهای زیادی دیده و ترسیده بود و از همه بیشتر برای پدرش که جلوی چشم‌هاش تیر خورده بود نگران بود.
در این بین طبق گفته‌های هه‌را مادر جونگ‌کوک اون‌ رو به بخش منتقل کرده بودند ولی هنوز اجازه‌ی دیدن رو نداده بودند.
بعد از تموم شدن شیر موز یونجون پول رو حساب کرد و سوار تاکسی شدند و راه افتادند باید کمی یونجون رو مشغول می‌کرد تا جونگ‌کوک به هوش بیاد...

𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲ᵏᵒᵒᵏᵛWhere stories live. Discover now