_عاخخ!
با درد بدی که داخل کمرش پیچید از خواب پرید و اخم واضحی روی صورتش نشست.به سختی پلکهای چسبیدهاش رو باز کرد و دستی به کمرش کشید.گیج به اتاق ناآشنا نگاه کرد و خمیازهای کشید.تمام عضلات شکم و کمرش درد میکرد و حتی نمیتونست روی تخت صاف بشینه!
مغزش کمکم لود شد و با بهت پتو رو از بدنش فاصله داد.شوکه به بدن پر از کیس مارک و برهنهاش نگاه کرد و هینی کشید._ا...این چه کوفتیه؟!!!
به مغزش فشار آورد تا اتفاقات شب گذشته رو بهخاطر بیاره ولی دریغ از یککلمه! تنها چیزی که یادش میومد نشستن روی مبل و نوشیدن الکلش بود و دیگه هیچ!سردرد بدی به سراغش اومده بود و قلبش فشرده میشد. اشک داخل چشمهاش جمع شده بود ولی نمیخواست هیچوقت اونها بیرون بریزه نه الان!
به سختی با کمک گرفتن از عسلی کنار تخت روی پاهای لرزونش ایستاد و نفس عمیقی کشید.به طرز وحشتناکی گودی کمر و باسنش درد میکرد.لباسهاش هرکدوم گوشهی اتاق افتاده بودند پس به آرومی شلوارش رو برداشت.با پسدا نکردم باکسرش اخمی کرد و بیشتر اطراف رو برسی کرد.
با ندیدن هیچ چیزی شونهای بالا انداخت و شلوارش رو به سختی پوشید و بالا کشید.تیشرتش رو هم برداشت و درآخر کنار آیینه رفت.
زیرچشمهاش گود افتاده بود و لبهاش قرمز بود.بالاخره اشکهاش صورتش رو قاب گرفتند و دونه دونه گونههاش رو خیس میکردند."من اجازه دادم کسی بهجز یونگی بهم دست بزنه و ببوسم؟"فکرها پشت سرهم توی ذهنش تکرار میشد و سر دردش رو بیشتر میکرد.دستش رو محکم توی موهاش فرو کرد و روی صندلی کنار میز نشست.نمیدونست چه غلطی شب قبل انحام داده و همین دیوونهاش میکرد!
_جیمین احمقققق!
محکم به سرش کوبید.دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرد ولی گوشیش رو پیدا نکرد.
_این گوشی لعنت شده کجاست؟؟
اشکهاش رو پاک کرد و لنگون طول اتاق رو طی کرد.با دیدن گوشی روی میز کنار آباژور سریع سمتش رفت و برش داشت.با برداشتن گوشی برگهی کوچیکی زیرش دید و از روی کنجکاوی اخمی کرد و نامه رو برداشت.
"دیشب خیلی خوشگذشت ممنونم ازت به خاطر شب هاتی که بهم هدیه دادی عزیزم...هوسوک"
برگه از روی دستش افتاد و با چشمهای گشاد شده روی تخت نشست.تیکههایی از شب قبل توی ذهنش پخش میشد و داشت دیوونهاش میکرد.هوسوک چه جوری با چه جرعتی بهش دست زده بود؟!!!!
_تو...ف...فاک... لعنت بهت....عوضی سواستفادهگر!
گوشیش رو سریع برداشت و روشنش کرد.چند پیام و تماس از سمت جونگکوک و چندتایی از شیوون داشت ولی یونگی...
پوزخند تلخی زد و سعی کرد بغض توی گلوش رو قورت بده.چه انتظاری داشت؟اتتظار داشت یونگی بهش زنگ میزد و سراغش رو میگرفت؟
YOU ARE READING
𝐒𝐭𝐫𝐚𝐰𝐛𝐞𝐫𝐫𝐲ᵏᵒᵒᵏᵛ
Hayran Kurgu𝙈𝙮 𝙎𝙩𝙧𝙖𝙬𝙗𝙚𝙧𝙧𝙮✔︎تـوتــفـرنـگـی _تقصیر منه تهیونگ، شاید به خاطر کینهای که داشتم زندگی هر دوتامون رو نابود کردم فقط اگه اون شب پیشت میومدم... +گذشتهها دیگه تموم شده، ما نمیتونیم به اون روزا برگردیم و من دلم نمیخواد دوباره اتفاقات وحشتن...