پنجشنبهی زیباتون مبارک🫒❄️
_________________________________________
ساعت از یک گذشته بود که زنگ خونه به صدا درومد. جونگکوک تکونی خورد و نگاهش رو از صفحهی سیاه تلوزیون گرفت. نمیدونست چند دقیقه شده بود که به تلوزیون خاموش خیره شده و توی افکارش شنا میکنه. از جا پا شد و نگاه محتاطی سمت اتاق هلگاد انداخت، امیدوار بود دختر بیدار نشده باشه.
در رو باز کرد و با حجمی از موهای فر رو به رو شد. لبخندی خسته به لب زد:
- سلام تیفانی.زن بطری سبز رنگی که دستش بود رو بالا گرفت:
- امشب پایهای جئون؟جونگکوک محتاطانه ابرو بالا انداخت:
- دخترم خونهست.زن جونگکوک رو پس زد و وارد خونه شد:
- فقط یه چصه الکله پیرمرد!کفش های پاشنه بلندش رو جلوی ورودی درآورد و به طرف آشپزخونه راه افتاد. تیفانی میلر، همسایه طبقه پایینی جونگکوک بود. یک وکیل با سابقه درخشان و لبخندی جذاب و سرخ. شاید تنها دوستی که جونگکوک توی کانادا پیدا کرده بود. اونها گاهی به خونهی هم میرفتن و تا نیمه های شب اختلاط میکردن. تیفانی هم مثل جونگکوک از شوهرش جدا شده بود، با این تفاوت که به طور رسمی طلاق گرفته بود اما جونگکوک.. هنوز حلقهی طلایی رنگش رو دستش میکرد.
مرد درِ خونه رو بست و دنبال زن راه افتاد:
- هلگاد خوابه.زن دو تا پیک از توی کابینت کنار آبچکان برداشت و با صدایی که در تن پایین نگهش میداشت گفت:
- کالباس داری؟جونگکوک سر تکون داد:
- نه.تیفانی در یخچال رو باز کرد و لبخندی بزرگ به لبش نشست:
- عاو! زیتون که داری!جونگکوک در یخچال رو بست و با اخم بهش تکیه داد:
- اونا مال هلگاد اند.تیفانی اخم کرد و دست به کمر شد:
- میخوای خالی خالی الکل بخوریم؟جونگکوک انگشت اشارهش رو سمت زن گرفت:
- بخوری!زن، وزنش رو روی پای چپش انداخت و دست هاش رو گره زد:
- چرا امشب حوصله نداری؟جونگکوک ابروهاش رو بالا داد و به اتاق هلگاد اشاره کرد:
- معلومه؛ چون گفته بودم وقتی هلگاد هست، با هم چیزی نمینوشیم.زن مو فرفری چشم هاش رو ریز کرد، پوست سفیدش حسابی برق میزد:
- اوه بیخیال مرد، مگه میخوام بهت تجاوز کنم؟!جونگکوک دهانش رو باز کرد تا اعتراض کنه که تیفانی پیک ها رو برداشت و به طرف کاناپه بزرگ توی هال رفت:
- بیا بریم مربی جئون. دخترت الان داره خواب هفت پادشاه میبینه و منم امشب داغون تر از اونم که بتونم تنهایی مست کنم!جونگکوک به آرومی خندید:
- پس اومدی یه جا که بتونن جمعت کنن!تیفانی روی کاناپه نشست و چشمکی زد:
- البته!
YOU ARE READING
GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬
Fanfictionتو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاصله نیاز دارم. ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ ~~~ • ~~~ • ~~~ ژانر: ازدواج🌲روزمره🫒خانوادگی🍸دارای پرده های...