1 • زیتون شور

3.9K 604 503
                                    

چرا ویسکی پابلیش فیکشن جدیدش رو همه جا اعلام نکرده؟
چون فقط کنجکاو بودم ببینم اگه بهتون نگم، چند نفرتون شروعش میکنید :)

راجع به گِرِی، باید بگم کامل نوشته نشده، تلاش میکنم عاپ منظمی داشته باشه اما این بچه‌ی ابری ممکنه یکم بین پارت هاش وقفه بیوفته. با این وجود امیدوارم محبت شما رو داشته باشه🫒

_________________________________________

دنده عقب گرفت و فوردِ بزرگ و طوسی رنگ رو داخل پارکینگ خونه هدایت کرد. با ترمز گرفتن و توقف، ماشین رو خاموش کرد. بارش برف اون شب، سنگین تر از هر شب دیگه‌ی ونکوور بود و همین الانش هم رد سفیدش زیر برف پاک کن های ماشین، میدرخشید.

مرد نگاهی به پلاستیک خرید روی صندلی کرد. بسته‌ی بزرگ زیتون شور و کمپوت آناناس از همه مهم تر بودن. لبخند کمرنگی روی لبش نشست. برای لبخند های ساده و کوچک فرد دیگه‌ای، پیشاپیش ذوق داشت.

کیسه رو برداشت و از وانت غولپیکر پیاده شد. ریموت پارکینگ رو فشرد و بعد از بسته شدن در، به سمت حیاط راه افتاد. وقتی تازه به خونه رسیده بود، چراغِ روشنِ اتاقش رو دیده بود. خوشحال بود که این بار تا این وقت شب بیدار مونده خوابش نبرده.

پله ها رو یکی یکی بالا رفت و به در چوبی رسید. همونطور که کیسه ها روی ساعدش آویزون بود، کلید انداخت و در رو باز کرد. گرمای مطبوعی به صورتش خورد و بازدمش رو از سر آسودگی بیرون داد.

کفش هاش در آورد و با پا به گوشه‌‌ای جفت شون کرد. وقتی وارد خونه شد و در رو بست، صدا زد:
- هِلگاد؟

وقتی جوابی نگرفت، کیسه ها رو روی جزیره‌ی آشپزخونه گذاشت و راهی اتاقی شد که چراغش هنوز روشن بود. ساعت از دوازده گذشته بود. جونگکوک پا به داخل اتاق گذاشت:
- هلگ..

با دیدن دخترکی که پشت میز مطالعه و روی کتاب های زبانش، خوابش برده بود، لبخندی روی لبش نشست. جلو رفت و دستی لای موهای تار نازک و بلند دختر کشید:
- هلگاد، پاشو. باید سر جات بخوابی.

دختر اخمی کرد و سرش رو روی میز چرخوند. مژه های نسبتا روشن و بلندش تکونی خوردن و باز شدن:
- بابا؟

جونگکوک روی کتف دختر چند ضربه‌ی آروم زد:
- پاشو وگرنه کمر درد میگیری.

دختر با خواب آلودگی لبخند زد و کش و قوسی به بدنش داد. بلوز بافت گشاد و راه راه یاسی و سبز، زیادی به تنش نشسته بود.
- همین الانش هم گرفتم!

جونگکوک به سمت در اتاق رفت:
- داره برف میاد دیدی-

قبل از اینکه جمله‌ش رو کامل بپرسه، دختر جیغ کشید:
- برف میاد؟! شت!

جونگکوک با نگاهی گرد برگشت تا بابت گفتار دختر، سرزنشش کنه. اما هلگاد اونقدر هول زده از روی صندلی بلند شد که پاچه‌ی گشاد و بلندِ شلوارش، به پایه‌ی صندلی گرفت و همراه صندلی، روی زمین افتاد. جونگکوک وحشت کرد که دست دختر بالا اومد و صدای خنده‌ش توی اتاق پیچید:
- خوبم بابا! این صندلی با من سرِ جنگ داره!

GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬Kde žijí příběhy. Začni objevovat