- هلگاد!
تهیونگ بلند صدا زد و با خستگی، پالتوی بلندش رو درآورد و به مرد کنار دستش داد.- خانم جئون توی باغ هستن آقای کیم.
مرد پیر و قد بلند، در حالی که پالتو رو مرتب میکرد گفت.تهیونگ گوشیش رو روی میز گذاشت و اخم کرد:
- امروز رفت مدرسه؟پیرمرد با کمی شرمندگی سرش رو زیر انداخت. تهیونگ لبخندی زد:
- مگه تقصیر شماست آقای مرلین؟پیشخدمت لب گزید:
- من باهاشون صحبت کردم، گفتن تا شما برنگردید، از خونه بیرون نمیرن.تهیونگ دستکش هاش رو از دستش بیرون کشید:
- متشکرم مرلین، خودم باهاش صحبت میکنم. میتونی بری و استراحت کنی.پیرمرد مو سفید، سری خم کرد و همراه پالتوی تهیونگ، به سمت راهرو، قدم برداشت.
تهیونگ سمت باغ راه افتاد. چندین ساعت رو توی هوای ونکوور گذروندن باعث میشد تا فلوریدا مثل یک بهشت بهاری به نظر برسه.
مرد آستین بلوزش رو بالا داد و روی دکمهی آرنج بست. هلگاد رو با شیشهای زیتون که احتمالا از خونهی جونگکوک آورده بود، روی تابی که به تنهی دو نخل بسته شده بود، پیدا کرد. دختر خیره به ساحل که از پشت درخت ها مشخص بود، با لپ های باد کرده، زیتون میجوید.
تهیونگ که به نزدیکش رسید، هلگاد متوجه صدای قدم های مرد شد. سرش رو چرخوند و یک دستش رو به کمرش گذاشت، ابروهاش رو بالا داد و با لحنی که به شدت تهیونگ رو یاد جونگکوک مینداخت، گفت:
- اوه آقای کیم برگشتید..
و با کمی طعنه اضافه کرد:
- بدونِ همسرتون!تهیونگ اخم کرد و با جدیت گفت:
- حرف های زیادی داریم که بزنیم، خانم جئون.هلگاد با وجود دیدن ابرو های گره دار مرد و گوشیش توی دست اون، از رو نرفت و با چشم هایی تیز، چونهش رو بالا گرفت:
- اوه البته! مثلا راجع به اینکه یک نفر عمداً حلقهش رو توی خونه جا گذاشته!اخم تهیونگ، وحشتناک تر از قبل شد و صداش سرد:
- هلگاد.دختر زیتون دیگهای توی دهانش چپوند:
- بله، نباید دخالت کنم. باشه پدر؛ اما برنامهی گرفتنِ عکسِ بابا توی خواب وقتی تیشرت تنش نیست هم کنسله! خودت میتونی برش گردونی خونه و بذاریش روی تختت و تا صبح نگاهش کنی، دیگه معامله بی معامله!اخم تهیونگ از هم باز شد و با حالتی طلبکار پلک زد:
- این رفتار اصلا شایستهی یک خانم باوقار نیست هلگاد!دختر کلیپس سفید و همرنگ بلوزش رو روی سرش سفت کرد:
- دنیای کثیفی شده پدر، مگه نه؟مرلین وارد باغ شد، همراه سینی که داخلش دو لیوان نوشیدنی شیرین بود به پدر و دختر نزدیک شد. پیرمرد توجهی به حرف تهیونگ راجع به استراحت کردن، نکرده بود و برای رفع خستگی مرد، نوشیدنی درست کرده بود. شاید فرق اون با تموم پیشخدمت های اخراج شدهی قبلی، همین بود. تهیونگ با دیدن پیرمرد، اون رو مخاطب قرار داد:
- مرلین نظرت چیه با هم به نمایشگاه موتور سیکلت آخر هفته بریم و هلگاد رو نبریم؟
YOU ARE READING
GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬
Fanfictionتو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاصله نیاز دارم. ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ ~~~ • ~~~ • ~~~ ژانر: ازدواج🌲روزمره🫒خانوادگی🍸دارای پرده های...