پنجشنبهتون مبارک🫒✨️
.
.
.- هلگاد بابایی لطفا بشین، میوفتی ها.
جونگکوک کمر دختر بچه رو گرفت و سعی کرد اون رو روی پاش بنشونه. اما هلگاد به سمتِ پنجرهی بازِ ماشین خم شده بود و با ذوق جیغ میکشید:
- بابایی اسب ها رو!تهیونگ همونطور که فرمون رو به موازاتِ پیچ های جاده، میچرخوند، نگاهی زیر چشمی به سمت راستش انداخت. هلگاد کفش هاش رو درآورده بود و با جوراب های یاسیِ خالخالی، روی پاهای جونگکوک ایستاده بود و دستش به لبهی پنجرهی ماشین بود. موهایی که امروز به حالت دو گوشی و گوجهای بسته شده بودن، از بس که دختر ورجه وورجه کرده بود، حالا شل شده بودن و نیاز بود تا دوباره جونگکوک اونها رو محکم ببنده.
- اونجا آب هست!
هلگاد به دور دست اشاره کرد. اطرافشون با مزارع و دشت های سبزی پوشیده شده بود و گردش توی طبیعتِ بهاری، یک گزینهی عالی برای تفریحِ آخر هفتهشون به حساب میومد.- یه رودخونهست عزیزم.
جونگکوک گفت و یقهی لباس دخترش رو صاف کرد.هلگاد عاشق بادی بود که محکم به صورتش میخورد و بوی علف های تازهی اطرافشون رو میداد. بوی گل های بابونه و اشرفی و شبدر های کوچولو. صدای چهچه پرنده هایی که لای سبزه های بلند خونه داشتن با وجود سرعت بالای ماشین، شنیده میشد.
- بابایی تشنمه.
هلگاد بالاخره خسته شده و روی پای جونگکوک لم داده بود.جونگکوک به عقب خم شد و از سبدی که روی صندلی های عقب ماشین بود، بطری آب خنکی برداشت. درش رو باز کرد و به دست دختر داد.
- یواش بخور که نریزی.
جونگکوک گفت و دختر رو به خودش تکیه داد.- میتونیم برای ناهار کنار اون درخت ها توقف کنیم.
جونگکوک گفت و به دور دست اشاره کرد، جایی که باید از جادهی اصلی خارج و وارد یک راه خاکی کوچک میشدن.تهیونگ بدون اینکه نگاهی به اون سمت بکنه سر تکون داد:
- تا ویلا چیزی نمونده.جونگکوک اخم ریزی کرد:
- ولی کنار رودخونه خیلی خوش میگذره ته. حیف نیست؟تهیونگ سرش رو به دو طرف تکون داد:
- اونجا گرمه. توی ویلا همه چیز هم در دسترسه، برای غذا درست کردن اذیت نمیشیم.جونگکوک باشهی آرومی گفت و به موهای هلگاد ور رفت. نمیخواست بحثی شروع کنه، بالاخره یه آخر هفتهی کوچیک بود و بعد از اون مجبور بودن هر روز سر کار باشن. جونگکوک دوست نداشت خرابش کنه.
هلگاد بطری آب رو به دست جونگکوک داد و جونگکوک باقیِ آب رو سر کشید.
وقتی به ویلا رسیدن، به غیر از لوازم هلگاد و چند تا خرت و پرت کوچیک، وسیلهی دیگهای نبود که بخوان از ماشین بیرون ببرن. هلگاد به محض باز شدن در ماشین، از روی پاهای جونگکوک پرید پایین.
YOU ARE READING
GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬
Fanfictionتو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاصله نیاز دارم. ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ ~~~ • ~~~ • ~~~ ژانر: ازدواج🌲روزمره🫒خانوادگی🍸دارای پرده های...