هوا کاملا تاریک شده بود و دوباره داشت برف میبارید. هلگاد هنوز به اتاق جونگکوک نرفته بود و توی راهروی بیمارستان قدم میزد و منتظر پدرش بود. بوی الکل دیگه برای بینیش اذیت کننده نبود و با کفش های یاسی کانورسش، راهروی پشت اتاق جونگکوک رو متر میکرد. سه ساعتی میشد که تهیونگ رفته بود و هلگاد میدونست که چرا.
اون دیگه یک بچهی شش هفت ساله نبود که با اسباب بازی یا قولِ سینما رفتن، گول بخوره. وقتی تهیونگ گفته بود که برای رسیدگی به کاری میره و زود برمیگرده، دخترک شونزده سالهش میدونست که چیزی مهم تر از رسیدگی به دهانِ فردی که باباش رو به این روز انداخته، برای پدرش وجود نداره.
موهای بور و تار نازکش رو عقب زد و دوباره گوشیش رو چک کرد. سه ساعت و نیم... احتمالا چیزی از استخوان های فکِ مجرم، باقی نمونده بود. هلگاد ضرب دست پدرش رو دیده بود. وقتی که پسر بچهای توی مهدکودک بی اجازه آب نبات هاش رو برمیداشت و از عمد شیرپاکتی که مامانش براش میذاشت رو به لباس هلگاد میریخت، با این استدلال که هلگاد توی اذیت کردن بچه های کوچکتر کمکش نکرده بود و کارش رو به مربی های مهد، گزارش داده بود. و البته کار به اینجا ختم نشد، چون با وجود بی توجهی های دخترک به اون پسر بچه، باز هم آزار و اذیت ها ادامه داشت، تا وقتی که یک روز موقعی که تهیونگ به دنبال هلگاد اومده بود، دخترکش با گریه خودش رو به آغوش پدر رسوند و از جنازهی عنکبوت های ریز و درشتی گفت که لای دفتر نقاشیش پیدا کرده بود.
دخترک با وجود گذشت سالها، هنوز یادش بود که پدرِ اون بچه به مهد اومده بود تا تکلیف هلگاد و همکلاسیش مشخص بشه و با وجود اینکه هلگاد بیرون از اتاق ایستاده بود، از صدای ضرب دست تهیونگ، از جا پرید.
تهیونگ در مورد خونوادش، با هیچ کسی شوخی نداشت.
گوشیِ هلگاد زنگ خورد و دختر با حدس اینکه پدرش باشه، سریع آیفون رو از جیبش بیرون آورد، اما با دیدن اسم مخاطب، نفس عمیقی به داخل ریهش فرستاد و با خستگی انگشتش رو روی گوشی به راست کشید.
همینکه تماس متصل شد، هلگاد فقط بی وقفه به صدای زن گوش میداد:
- به اون برادرِ لعنت شده تر از خودم صد بار گفتم که گوشیش رو روی من قطع نکنه! وقتی پام برسه خونتون، با پدرت یه آبگوشتِ اصیلِ ایرانی درست میکنم هلگاد، اینو حتما بهش بگو!دختر لبهاش رو به هم فشرد تا مبادا عمهش صدای خندهش رو بشنوه. در اوج خستگیش، این زن حال و هواش رو عوض میکرد. زن به غرغر هاش ادامه داد:
- بهش زنگ زدم برای شام فردا شب دعوتتون کنم خونهی پدربزرگ. بهم گفت کار دارم و قطع کرد! همین! من خودم این بچه رو- نچ... سامان صداشو کم کن! اون چیه داری میخوری نوید؟! تف کن اون غذای سگه! خدای من...قطعا روزی عمهش از دست سه پسر بچهی سه قلو، سر به بیابون میذاشت. به نظر میرسید که سه قلو ها روز به روز شر و شیطون تر هم میشدند. آخرین باری که هلگاد اونها رو دیده بود، تمومِ رژ لبِ MACای که پدرش تازه براش خریده بود، روی میز تلوزیونِ خونه حروم شد و هلگاد به خودش قول داد هرگز با کیف و لوازم به خونهی عمهش نره.
YOU ARE READING
GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬
Fanfictionتو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاصله نیاز دارم. ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ ~~~ • ~~~ • ~~~ ژانر: ازدواج🌲روزمره🫒خانوادگی🍸دارای پرده های...