*کامل چک نشده💙
_________________________________________
هوا سرد بود و جونگکوک جلوی درب پیش دبستانی منتظر ایستاده بود تا هلگادِ شش ساله رو به خونه ببره. زنگ مهدکودک به صدا دراومد و چند لحظه بعد، دختر بچه و پسر بچه ها یکی یکی بیرون اومدن. جونگکوک در همون حین که منتظر اومدن دخترک چشم زیتونی خودش بود، گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و پیامی برای تهیونگ فرستاد:
- ما داریم برمیگردیم خونه، تو کجایی؟فقط چند ثانیه بعد بود که جواب بهش رسید:
- توی باشگاهت. دارم وسایل شبمون رو انتخاب میکنم.جونگکوک اخم کرد. کمی فکر کرد و وقتی چیزی یادش نیومد، تایپ کرد:
- قرار بود امشب بریم سوارکاری؟جونگکوک داشت توی ذهنش برنامه هاش رو زیر و رو میکرد تا یادش بیاد کِی قرار بود برن اسب سواری توی ساحل که تهیونگ دوباره جواب داد:
- آره عزیز من، یه سوارکاریِ داغ در انتظارته!جونگکوک اول پلکی زد.. بعد با چشم های گرد شده، پیام تهیونگ رو دوباره خوند. دوباره و دوباره...
- بابایی!
اونقدر گونه هاش داغ کرده بودن و توی افکار بیشرمانهش غرق شده بود که صدای هلگاد رو نشنید.دختر بچه خودش رو به باباش رسوند و از ساق پا بغلش کرد:
- بابا!
جونگکوک گوشی رو توی جیب کاپشنش انداخت و بیخیال حرف های تهیونگ شد. خم شد و دخترکش رو بغل کرد. اون رو بالا آورد و روی دست هاش نشوند. گونهی نرمش رو بوسید و لبخند زد:
- جون دلم؟! بابایی دلش برات اندازهی یه هستهی زیتون شده بود ها!هلگاد قهقههای از شادی زد و از گردن جونگکوک آویزون شد:
- امروز یاد گرفتم سی رو بنویسم! الان سه تا بلدم! ای! بی! سی! تازه خانوم تیمز برامون قصهی خرگوشه رو گفت که سه تا بچه داشت! بابایی میشه منم خرگوش داشته باشم؟جونگکوک با دخترک موطلایی که از گردنش آویزون بود، برای مربیِ هلگاد دستی از دور تکون داد که داشت بچه ها رو تحویل پدرمادر ها میداد. بعد از اون به طرف دربِ خروجیِ مهدکودک رفت و چندین بار موهای هلگاد رو بوسید:
- دخترِ باهوش خودمه، مگه نه؟ براش خرگوش هم میخرم! اما به شرطی که سه تا کتاب بخونه و کلاس شنا هم ثبت نام کنه.البته که جونگکوک از هر فرصتی استفاده میکرد تا هلگاد چیزای بیشتری رو یاد بگیره. اما برای اینکه اون یادگیری ها موثر واقع بشن و با علاقه شکل بگیرن، جونگکوک همیشه برای دخترکش جایزه در نظر میگرفت. درسته که هلگاد هنوز نمیتونست از روی کتاب بخونه، اما همین که با حوصله سراغ کتاب های علمیِ کودکانه میرفت و از بابا و پدرش میخواست که اونا رو براش بخونن و توضیح بدن، قطعا توی رشد ذهنش تاثیر بسزایی داشت.
- کتاب حیوونا رو برام میخری؟ با کتاب ماشینا!
جونگکوک در ماشین رو باز کرد و هلگاد رو روی صندلی عقب نشوند:
- معلومه که میخرم بابایی، فردا صبح یا عصر با پدر میریم کتابفروشی، چطوره؟
YOU ARE READING
GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬
Fanfictionتو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاصله نیاز دارم. ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ ~~~ • ~~~ • ~~~ ژانر: ازدواج🌲روزمره🫒خانوادگی🍸دارای پرده های...