کی دلش میخواست پنجشنبه بشه؟!
بیاید بغلممممم!_________________________________________
آسمون سرخ تیره رنگی بود و نخل های سمت ساحل به رنگ سیاه دیده میشدن. لای پنجرهی ماشین باز بود و هلگاد اجازه میداد نسیم خنک فلوریدا به صورتش بخوره و اشک های پخش شده روی صورتش رو پاک کنه.
تهیونگ با اخم هایی در هم رانندگی میکرد. با دست راست فرمون رو کنترل میکرد و آرنج چپش که روی لبهی پنجرهی باز ماشین بود. وقتی هلگاد کنارش نشست، از صدای ضعیف بالا کشیدن بینیش متوجه شد داره گریه میکنه، اما تصمیم گرفته بود فعلا سکوت کنه. نه این که نخواد هلگاد رو آروم کنه، شخصیتِ تهیونگ اینطوری نبود. ترجیح میداد با خریدن یه چیز مورد علاقهی دختر، با منطقی صحبت کردن و یا وقت گذروندن باهاش، آرومش کنه. این دقیقا اخلاقی متضادِ اخلاقِ جونگکوک بود. جونگکوک به محضِ حس کردن ناراحتی دختر، به سمتش شیرجه میزد و بغلش میکرد، اشک هاش رو تک تک پاک میکرد و حسابی نازش رو میکشید. شاید میشد گفت این جا نقطهای بود که تهیونگ توش ضعیف تر عمل میکرد: دلداری دادن
- خونه نمیریم؟
صدای گرفتهی هلگاد که کاملا مشخص بود داشت تلاش میکرد طبیعی به نظر برسه، حس دردناکی رو به تهیونگ منتقل میکرد.مرد لبش رو تر کرد و با نزدیک شدن به چراغ راهنمایی، ترمز گرفت:
- نه.هلگاد اخم کرد:
- برو خونه. فردا مدرسه دارم میخوام تحقیق درس فیزیکم رو کامل کنم.تهیونگ بدون نگاه کردن به دختر، دم عمیقی از هوای مرطوب نزدیک ساحل گرفت:
- فعلا یه کار مهم تر از تحقیق فیزیکت وجود داره.هلگاد دست به سینه شد:
- مثلا اینکه ببریم رستوران و یک ساعت راجع به اینکه بهتره حواسم به درسم و اهداف زندگیم باشه بحث کنیم و تو پشت سرِ بابا کلی حرف بزنی!تهیونگ با خونسردی بلواری که پر از گل های کاغذی بنفش رنگ بود رو دور زد:
- رستوران نمیریم.هلگاد میدونست که اعتراض کردن و نق زدن فایدهای نداره. پدرش هر کاری که میخواست انجام میداد. پس دختر فقط توی صندلیش فرو رفت و بی حوصله به جلو خیره شد.
بعد از رد کردن چهارراه دوم و رسیدن به ساختمان های بزرگتر و بلندتر، تهیونگ گوشهی خیابون ماشین رو پارک کرد و به اون طرفِ خیابون اشارهای با ابرو کرد:
- پیاده شو.هلگاد با دیدن ساختمان عظیم رو به روش، ابرو هاش رو بالا داد. تهیونگ اون رو به بیمارستانی آورده بود که یک زمانی جونگکوک به خاطر آسیب کمر، اونجا بستری بود. هلگاد میتونست مرور خاطراتش رو پشت پلک های چشمش ببینه و دوباره لمسشون کنه. تلخ، زننده و پر از سوزش. مثلِ اینکه به زور یک پاستای خمیر شده و شور رو به خوردش بدن.
VOUS LISEZ
GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬
Fanfictionتو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاصله نیاز دارم. ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ ~~~ • ~~~ • ~~~ ژانر: ازدواج🌲روزمره🫒خانوادگی🍸دارای پرده های...