*دادن شیرخرمالو به دستتون
*بغل نرمالویی
ببخشید، وقت نکردم بیشتر از این براتون بنویسم. اخیرا خیلی کار برای انجام دادن هست🪻🌧_________________________________________
صدای پارو شدن برف ها توسط ماشین، از بیرون شنیده میشد. تهیونگ با اخم سیم ظرفشویی رو به کف قابلمه کشید و فکر کرد که اگه ماشین های برف روبی نبودن، احتمالا ونکوور زیر برف دفن میشد. چطور هر روز زمستون داشت برف میبارید؟!
فردا صبح نوبت دادگاه مردی بود که به زور، واردِ خونهی جونگکوک شده بود. قرار بود یونگی و جیمین به کار های دادگاه رسیدگی کنن و تیفانی هم همراهشون میرفت. تهیونگ بعد از اینکه ظرف های شام رو شست، به اتاق خواب برگشت.
فرزانه طبق معمول، ساعت ۱۰ شب خوابیده بود و هلگاد هم نیم ساعت بعد از اون، به خواب رفته بود. وضعیت کمر جونگکوک به سرعت رو به بهبودی میرفت و جونگکوک برای نشست و برخاست، به کمک تهیونگ نیازی نداشت. با این حال هنوز آهسته کارها رو انجام میداد و توی گام برداشتن، عجله نمیکرد.
اتاق خواب توی تاریکی فرو رفته بود و جونگکوک داشت توی گوشیش، چیزی تایپ میکرد. تهیونگ اخم کرد. قبل از اینکه سراغ ظرف ها بره، به جونگکوک کمک کرده بود روی تخت دراز بکشه، چون عملا داشت با پلک هاش آلبالو گیلاس میچید. پس چرا هنوز بیدار بود؟
- چرا نخوابیدی؟
تهیونگ کنار تخت قرار گرفته بود.جونگکوک نگاهی به بالای سرش کرد و توی تاریکی زمزمه کرد:
- منتظر بودم تو بیای.اخم تهیونگ محو شد و حس گرم و نرمی توی وجودش نشست. پتانسیلِ این رو داشت که گونهی پسر رو گاز بگیره. روی تخت، کنار جونگکوک قرار گرفت و به زیر پتو رفت. یکی از پاهاش رو روی پاهای پسر گذاشت و جونگکوک تلاش کرد خودش رو بیشتر به تهیونگ بچسبونه. دستِ تهیونگ روی کمر جونگکوک نشست تا از تکون خوردنش جلوگیری کنه و بعد از اینکه کنار هم ثابت شدن، شروع به نوازش کمر پسر از روی بافت بنفش رنگش کرد.
- فردا صبح میبرمت حموم، خوبه؟
تهیونگ زمزمه کرد و جونگکوک صورتش رو توی گردن مرد پنهان کرد:
- اوهوم.تهیونگ درست کنار جونگکوک خوابیده بود ولی هنوز احساس دلتنگی میکرد. لب گزید و دست دیگهش، موهای پسر رو به بازی گرفت. جونگکوک زیر نوازش های آهستهش داشت خوابش میگرفت. خمیازهی کوتاهی از دهانش در رفت و مثل همیشه بعدش ملچ ملوچ کرد.
- خوابت گرفت بچه گربه؟
تهیونگ با لبخند کمرنگی پرسید و جونگکوک دستش رو بالا برد تا گردن تهیونگ رو بغل کنه:
- میو!برای یک لحظه تهیونگ فکر کرد اشتباه شنیده. دو بار پلک زد و بعد یکدفعه گردنش رو عقب کشید تا توی تاریکی به چشمهای جونگکوک نگاه کنه. لبخند از روی لبش پاک نمیشد و نمیتونست جلوش رو بگیره.
- چی؟!
YOU ARE READING
GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬
Fanfictionتو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاصله نیاز دارم. ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ ~~~ • ~~~ • ~~~ ژانر: ازدواج🌲روزمره🫒خانوادگی🍸دارای پرده های...