- تو... تو چیکار کردی؟
جونگکوک جوری مات و مبهوت به همسرش نگاه میکرد انگار که یخ زده بود. و واقعا هم یخ کرده بود. پوستش سرد و مرده به نظر میرسید.- فروختمش.
تهیونگ با خونسردی گفت و بدون اینکه نگاهی به پسر بکنه، کتش رو توی کمد آویزون کرد. کمد سراسریِ اتاق لباسشون، به تنهایی اندازهی یک اتاق خواب استاندارد بود. تهیونگ در کمد رو بست و برگشت:
- سوارکاری برات ضرر داره. فکر نمیکنم لازم باشه این رو تکرار..صدای تهیونگ به خاموشی گرایید وقتی که چشمهاش به نگاهِ خیس و دلخور جونگکوک رسید. همسرش بی صدا اشک میریخت و هنوز با ناباوری نگاهش میکرد. به نظر میرسید که لرزش شونه هاش رو کنترل میکنه اما تهیونگ اون رو میدید.
ناراحتیِ توی چشم های جونگکوک، واقعا درد دهنده بود. تهیونگ بی حرکت ایستاده بود. انتظار دعوا داشت، مثل روز های قبل و لجبازی های جونگکوک. و اصطبل رو فروخته بود که دعوا ها تموم بشن. چیزی که به صلاح بود باید انجام میشد. جونگکوک حق نداشت سراغ سوارکاری بره و این توی ذهن تهیونگ، مثل یک کتیبه سنگی، مکتوب و غیر قابل تغییر بود.
- کلاریس.. فروختیش؟
بغضِ جونگکوک به دل تهیونگ چنگ بدی انداخت. تهیونگ نگاهش رو به گوشهی دیگهای دوخت تا بیشتر از این، به مواد مذاب اجازهی ورود به قلبش رو نده.- گفتم که، سوارکاری بی سوارکار-
- تو رو خدا بگو که نفروختیش! بگو سیاه قشنگم رو نفروختی!
جونگکوک میلرزید و گریه میکرد. انگار که دنیا سرش آوار شده بود. اون سیاهِ چموش، عزیزترین اسبش بود. بازیگوش ترین، باهوش ترین و قشنگ ترین اسبِ جونگکوک بود. درسته که به خاطر کلاریس و رم کردنش، کارش به بیمارستان و جراحی کشیده بود، اما اون هنوزم اسب مورد علاقهی جونگکوک بود.تهیونگ اخم کرد. با اینکه این کار رو به خاطر چیزی که توی ذهنش "صلاح" تعریف شده بود، کرده بود؛ اما الان گریه های جونگکوک داشتن خاکسترش میکردن. چرا داد نمیزد؟ چرا مثل روز های قبل گلدون رو به سمتش پرتاب نمیکرد؟ چرا یقهش رو نمیگرفت و تکون بده؟
چرا مثل یک بچهی کوچولو وسط اتاق ایستاده بود و با لرز گریه میکرد؟
تهیونگ این جهنم رو با دست های خودش ساخته بود. حالا پشیمون شده بود؟ قطعا.
لبش رو گزید و خواست اوضاع رو بهتر کنه، اما بدتر شد:
- تو که در هر صورت سوارش نمیشدی.گریهی جونگکوک بند اومد، بهت جاش رو گرفت:
- ف.. فروختیش؟وقتی تهیونگ سکوت رو ترجیح داد، گوشه چشم های جونگکوک با ناراحتی جمع شد:
- ته ته؟ هیچ وقت بهم دروغ نمیگفتی..اگر این بحث ادامه پیدا میکرد، نفس تهیونگ بالا نمیومد. مرد موطلایی اخمش رو حفظ کرد و جلو رفت. دست پسر رو گرفت و گفت:
- دروغ نگفتم عزیزم. تو میتونی دنبال سرگرمی های بهتری باشی. عکاسی، آشپزی یا نقاشی. خوب میدونی که پزشک گفت هرگز نباید سوار اسب بشی. هوم؟
به دنبال این حرف، دستش رو جلو برد تا اشک های جونگکوک رو پاک کنه.
YOU ARE READING
GREY • 𝘝𝘬𝘰𝘰𝘬
Fanfictionتو به آفتاب گرم فلوریدا پناه بردی و من به سرمای برف های ونکوور ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ - بابا، میشه این یک بار رو فرار نکنی؟! - من فقط به یکم فاصله نیاز دارم. ~~~ • ~~~ • ~~~ • ~~~ ~~~ • ~~~ • ~~~ ژانر: ازدواج🌲روزمره🫒خانوادگی🍸دارای پرده های...